بزم شبانه ی استاد با دهقان طوس

شبانه ی استاد با دهقان طوس 
بهزاد قاسمی(فانوس )

اه 
روزگار وصل
نوای خوش چشم شهلای یار
زخمه ی زلف شکن در شکن دلدار
حماسه ی من
ای تهمینه ی قشنگ کوهسار
اینجا 
 یورتمه گاه رخش تهمتن است...
همچون
 شبنم بهاران
که چکیده باشد
بر پلک خواب آلود بنفشه ها...
رها کن گیسوان مشک بویت را
در مسیر  نسیم حماسی دوران
اه افسون جام نهان انسان
 رها شو رها

حالیا
غراب البین صبح شیرین رویا
پس و پشت آواز شبانه ی فاخته ها
برآ با صور اسرافیل آسا
که
با رستم دستان
قول و مدار 
قلعه ی عقابهای آسمان خوش است

بر خیز
با شیهه ی شبدیز
که 
فواره فواره خون شده لبریز
از

"حماسه ی
مجنون
 سیاوش 
فرهاد
و 
خسرو آواز ما....

ماه نخشب  من
ای اهوی دشت ختن
رودابه  
ای جانمایه ی رهایی
ای  بالا بلند
ای حماسه
 ای دماوند
دعوتم کن
با  قامت رسای یک نگاه
با
 بوسه 
خنده 
یا نغمه ای
از لب کهنه ی این جام نافرجام
و
صدای استاد شجریان

مویه ی تاکها

مویه ی تاک ها

 

 

برای سیمین بانو

 شعری از
بهزاد قاسمی( فانوس)
 

 

 

 

فصلها تماشاگه این راز غریبند

که چه بیهوده

دنیا در تکاپوست

تا دمی از مدارش خارج شود

اما از جبر گریزی نیست

حرکت تداوم 
برایند نیرو های مخالف است

تا

بهار

تا بستان

پاییز

زمستان

آزادانه

همچون نام ونشان 
بردگان بی اصل و نسب
یکایک وبه نوبت
در سیاهچاله ی باد  قربانی شوند

یا مثل دوشیزگان اساطیر باستان

معبد بکر  پرواز را
  باخون آراسته کنند

 

ببار ای ساقی تیز چنگ بهار

تن خونبار این پیاله لبالب با

لبان پر رمز و راز اردیبهشت است

چرا که نمی داند

 همین لحظه
 چند صد هزار نفر
 در نفس باد بلعیده می شوند

 

اما در تداوم راز 
چرخش بیضوی این
 کره ی استوانه ای شکل

سمفونی مردگان

درون خاک آبا اجدادی من

هیچگاه 
نغمه ی  جان فزائی نبوده است

در این مزرعه ی پاک
همیشه نفس آسمان عشق است

 
حتی سلطان محمد خدابنده هم

درون این گنبد منقش
 به طلایه ی قوچ و شاخ گوزن 
وسم اسب

 با خونابه ی چشم ساحران فردا

گام به گام با قدمهای پیش گوی شمنها

از ناله واشک 
اه
رد پا می شوید

وبدنبال نشانه ای از 
آفتاب برنیامده ی رویائی است

که آنسوی 
ستاره ی غیب گوی کولی دنباله دار

با دب های اصغرو اکبر

 روزی هجوم عشق را 
فراسوی حرکت کرم در خلا  گوشتی

با نیزه های طلا ئی نور
 اغاز خواهند نمود

اینجا در غربت غریب جزر ومدها

ستاره ی اقبال زنی پرتوفشان است

که سینه ای فراخ رو به فرات دارد
سیمین بانو

در آشیانه ی ما 
حدیث ستاره کم نیست

زمین اما متورم شده 
با نئون پلاستیک سایر بدلیجات
واشعه های مضر بی محتوا
ملکه ی ابهای جهان

تا
 از موج 
موج 
صدا 
سونامی 
برنینگیزانی

 

کوکب بخت ما 
هیچوقت 
توسط 
هیچ منجمی  شناخته  نخواهد شد

 

حتی در روزگارانی
 که همچون روزهای فراخ تابستان

خورشید ساعت ها لب بام
 ترانه می خواند

وکبوتران بلند پرواز 
بالای آشیانه ی یار به بختک دچار نمی شوند

تا 
صدها کیلومتر آنسوتر از 
ابر پیاده شوند

با سایه ی غم

بر سقف شکافته ی فلک

از دود ودم حیاط متورم قرن

کجاست

طرح خانه ای تازه

که بر اساس مهندسی ترانه
 بنا شده باشد

با شاخه های

نازک نارنجی
 گل

بدور یک قلب

درون پنجره ای
 که به آواز گشوده 
می شود

 

 

حکیم عمر ابن خیام نیشابوری

از پس قرنها

می دانیم
که

روزی پر خواهیم گشود

اما نمی دانیم به کجا

حیران جهانی شده ایم در حیرت ناشناخته ی دوست

 

 

اه 
درفش چه نیزه های
 متبلور نور اندوده ای دراهتزاز است

تا دهان ابر وحنجره ی باد 
شکافته شود

تا صبح چشمانمان رابیارایند

با صدای نوشانوش
چشم نورافشان
 خوشه های انگور
که هنوز عبرت آموز نشده باشند

 

 

کلیپ صوتی شعر مویه ی تاکها در کانال نویسنده به آدرس:

  
https://telegram.me/behzadghasemi44

اسپینوزا


اسپینوزا
از
 فانوس

 محققا زیباترین تصویر از نامتناهی  که یک 
متناهی 
توانسته است خلق کند فلسفه اسپینوزاست
عقیده ی موسی قرطبی مبنی وحدت خدا و جهان و عقیده ی ابدیت عالم در آثار ابن جرسون نظر او را جلب کرد و همچنین از هاسدای کرسکاس آموخت که عالم به منزله ی جسم خداست و همچنین این نظر ابن رشد مبنی بر اینکه بقا امری غیر شخصی است را موشکافانه ملاحظه نمود بعد از شکست در تصاحب عشق دختر استادش که به مادیات بیشتر از معنویات اهمیت می داد این دانشجوی مشتاق کشف عالم اسرار خود به خود فیلسوف شد اما در ادامه ی جستجو برای کشف وجود افکار برونو مبنی بر اینکه روح و ماده یکی هستند و هر جزعی از حقیقت از دو امر مادی و روحی غیر قابل تجزیه ترکیب یافته است  را کشف کرد بنا بر این او هدف فلسفه خود را مشاهده ی وحدت در کثرت و روح در ماده و ماده در روح قرار داد البته بالاتر از همه این عوامل او تحت تاثیر دکارت بود که پدر فلسفه ی اصالت ذهن در اروپاست و هسته اصلی تفکرات او عبارتست از اولویت ضمیر و وجدان...که براساس محوریت سه گانه سامان یافته است
"می اندیشم پس هستم" اما چیزی که نظر باروخ اسپینوزا را جلب کرد این عقیده ی دکارت بود که یک ذات بسیط وجود دارد که شامل تمام اشکال صور عالم مادی است و همچنین ذات بسیط دیگری هم هست که تمام صور عالم روح در زیر آن قرار دارد این دوگانگی چون عشق اسپینوزا را به وحدت مورد تهاجم قرار می داد به منزله ی بذری پر حاصل  برای جوانه زدن افکار او بود بعد از طرد او از جامعه یهود اسپینوزا فهمید که نفس کشیدن برای یک فیلسوف در این دنیا بسادگی میسر نیست اما او این حکم را با وقار و با متانت پذیرفت و
خلع حاصل از این انزوا را با افکار عالی پر کرد
 سئوالی که شیوخ کنیسه از او کردند این بود که آیا راست است که به دوستان خود گفته است که عالم ماده به منزله بدن خداست و فرشتگان زاده ی خیالاتند و روح همان حیات است و کتاب عهد عتیق سخنی در مورد بقا و خلود نگفته است...
اسپینوزا در ادامه اکتشافات خود به این نتیجه رسید که بیان تورات برای این  با استعارات و تمثیلات
 توام است که انبیا برای تبلیغ دین خود مجبور بودند که تخیل مردم را تحریک کنند  و گفتار خود را با قدرت فهم  مردم سازگار سازند و به همین دلیل هدف آنها اقناع عقول نبوده بلکه جلب اغرا قوه ی تخیل است چون عامه به دینی دل می بندند که با تخیل و امور مافوق طبیعت آمیخته باشد واز این طریق مردم بیسواد به طرف ورع و تقوا سوق داده می شوند او وجود معجزات را از همین زاویه می نگرد در واقع عوام اینگونه فکر می کنند که قدرت خداوندی بیشتر در خوارق عادات و امور غیر طبیعی ظاهر می شود و در واقع برای عامه دو قدرت جدا وجود دارد یکی قدرت خدا و دیگری قدرت طبیعت در حالیکه اسپینوزا این دو را واحد می پندارد 
در فلسفه اسپینوزا سه اصطلاح عمده وجود دارد ذات یا جوهر محمول یا صفت و حالت.....
حالت هر شئ و یا عمل جزعی شخصی و هر شکل یا صورت خاصی است که موقتا بصورت واقعیت جلوه می کند که شامل انسان و منظومه ی شمسی و کلیه صور حیات مادی هم می شود که همه اینها ظواهر یک حقیقت پایدار و لایزال هستند که در پشت این حالتها پنهان است و اسپینوزا این حقیقت را جوهر یا ذات می نامد.. او در نهایت جوهر و ذات را با خدا و طبیعت یکی می داند اما او برای طبیعت دو جنبه قائل است یکی جنبه ی حیات و فعالیت که آنرا طبیعت خلاق می نامد و آن همان نیروی حیاطی و تحول خلاق برگسون است و دیگر جنبه انفعالی که طبیعت مخلوق نامیده می شود و ان عبارت است از تمام مواد عالم طبیعت از جامدات تا گازها....و در نظر او طبیعت خلاق که با خدا یکی گرفته می شود
همین قوانین ثابت و فنا ناپذیر حاکم بر جهان هستی است و طبیعت مخلوق و سلسله ی امور زمانی و فناپذیر نیست و در واقع خدا آن انبساط کلی و حقیقت جاودانی است که در ماورای جریان اشیا قرار دارد
همچنین در نظر او مسئله ی خیر و شر مفهومی است که از ذهن بشر بیرون تراویده است چون بشر دوپا تمام آنچه را که به نفع خود می پندارد خیر و آنچه را که به ضرر خود می پندارد شر می بیند و از پندی که به ایوب داده شد غافل مانده است اما در مورد روح او می گوید که نه روح مادی است و نه جسم روحانی اعمال مغزی نه علت اندیشه است و نه معلول آن زیرا اینجا دو سلسله یا دو هویت وجود ندارد  فقط یک هویت وجود دارد که باطن آن روح و ظاهر آن جسم است هوالاول و الاخر والظاهر والباطن
اما از لحاظ اخلاقی بشر را به نحو تقسیم می کنند یکی به لطافت بودا و مسیح که حتی بدی را با خوبی پاسخ می دهد و در نظرش فضیلت محبت است یکی همچون نیچه و ماکیاول  که بر محوریت قدرت و کسب آن است و فضیلت را تلاش برای کسب قدرت می داند و یکی هم فضیلت را در علم و عقل می داند ولی اسپینوزا همه اینها را با هم قاطی کرده و رفتار انسان را در جهت کسب لذت و فقدان این می داند اما تاکید دارد که لذت و الم اموری نسبی هستند

دیوجانس سگ و یک خدا

دیو جانس سک 
و 
یک خدا.......

@behzadghasemi44
فانوس


همه از رام کردن بوکفالوس غول پیکر مایوس شدند
اما وقتی او رامش کرد پدرش  فلیپ گفت:  پسرم مقدونیه برای تو کم است تو باید در
جستجوی امپراتوری بزرگتری باشی و البته این امپراتوری نه در صفحه ی جغرافیای زمان که در 
حماسه ایلیارد می درخشید  او یک سرباز تمام عیار
بود حتما وقت نبرد با یک شیر به فکرش رسیده
بود که ریش هنگام جنگیدن آدم را کند می کند
که ریش تراشی را مرسوم کرد....مادرش گفته بود 
که از نوادگان اخلیس  است و نطفه اش را رعد بر شکم
او گذارده است نه پدرش..... او باور داشت که از
نسل خدایان است شاید به همین علت جمع تضادهای اخلاقی بود
گاهی چندان بخشنده بود که حتی خیانتکاران را  می بخشید و گاهی چندان قصی القلب که  وقتی 
سردار شجاع ایرانی باتیس در برابرش مقاومت کرد
دستور داد پایش را سوراخ کنند و حلقه برنجی از
ان بگذرانند آنگاه مست از خاطره ی اخلیس سردار 
ایرانی مرده را به گردونه سلطنتی بست و دور شهر 
چرخاند روزی زنی را برایش مهیا کردند
گفت چرا به این دیری و زن گفت صبر کردم تا شوهرم بخوابد اسکندر زن را روانه کرد و مستخدمها
یش را  سرزنش نمود که ممکن بود از طریق این عمل
شما زناکار شوم.... عاشق دوستانش بود و آماده برای فداکاری ... جالب اینکه وقتی بیمار بود هنگام
نوشیدن دارو نامه ای رسید مبنی بر اینکه پزشکش
از داریوش پول گرفته تا او را مسموم کند نامه را
به پزشک داد و دارو را سرکشید در کل اگر خوی
وحشیانه مادرش بیدار نمی شد  انسان بزرگوار
بخشنده ای می شد اما اگر این خوی وحشی بیدار
نمی شد.....
روزی از نقاشی آپلس از اسبش راضی نبود دستور
داد بوکفالوس را بیاوردند همینکه اسب چشمش به
تابلو افتاد شیعه کشید آپلس گفت:

انگار اسب اعلیحضرت بهتر از خودشان نقاشی را می فهمند وقتی دیگر در کارگاه نقاشی آپلیس حاضر
شد و در باره هنر داد سخن دادکه آپلیس مغرور به
او گفت: از موضوعی دیگر سخن بگوئید تا حرفهایتان موجب
مزاح هنر اموزانم نشوند..و او این توهین را صبورانه
تحمل کرد حتی وقتی آپلیس عاشق  سوگلی حرمسرایش شد اسکندر زن را به او بخشید
و وقتی هم می خواست به مرمت معبدی کمک کند
مردم با این حرف که درست نیست خدایی معبد خدایی  دیگر را تعمیر کند از شرش براحتی راحت
شدند.... اما وقتی شرق را تسخیر کرد وبا استا تیرا
دختر داریوش سوم و پاروساتیس دختر اردشیر
سوم ازدواج کرد آنقدر مجذوب پاچه خواری  و
چاپلوسیهای  زشت ایرانیان شد که با سردارانش که حاضر
نبودند در مقابلش زانو بزنند دچار مشکل شد...... ادامه دارد


 https://telegram.me/behzadghasemi44

Behzad.ghasemi:
دیو جانس کلبی
و
یک خدا
قسمت دوم
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )


بهر صورت ارسطو در تربیت اسکندر توفیقی نداشت چون او منهای احترام به هلینیسم چیز دیگری از استاد فرا نگرفت و کماکان وحشی ماند و اما اسکندر که مورد تمسخر یونانیان بود اسیر فرهنگ شرق شد و شولای  ارغوانی شاهان ایرانی را بر تن کرد
خواهر زاده ی معلم اول را بخاطر اینکه نخواسته بود او را خدا بنامد و در برابرش تعظیم کند کشت و به ارسطوی معترض گفت
 حتی می توانم فلاسفه را هم بکشم

اما در شرق وارستگان به آرزوهای اسکندر خندیدند... مرتاضان هند وقتی رویای جهانگشائی و جهان گیری اسکندر را شنیدند گفتند انسانی که در یک متر مربع از زمین می تواند زندگی کند چه نیازی به جهان گیری دارد.....
از میان این مرتاضان تنها یک نفر حاضر به همراهی با اسکندر شد و او هم وقتی بیمار شد رخصت طلبید و داوطلبانه در میان حیرت سرداران اسکندر قدم در آتش نهاد و سوخت
آتن اما در این گیر و دار که ازآرمانشهر فلاسفه ی خود خسته شده بود دل به عقاید رازورزانه ی شرقی داد  و حالا گوش به گفته های یک کلبی که در یک خمره زندگی می کرد داده بود

اما 
دیو جانس یا دیوژن کلبی روزی از یک مهمانی دلزده شد
و در بیرون وقتی دید مورچگان با ولع نانهای اضافی
همان میهانی را حمل می کنند به این نتیجه رسید
که زندگی هر چقدر ساده تر و بدور از تشریفات
باشد با طبعیت انسان سازگار تر است بعد از آشنایی.با یکی از شاگردان سقراط فهمید که عقل
هم با چنین زیستنی سازگاری دارد تنها سرمایه اش
یک بشقاب بود وقتی دید کودکی با دست اب می خورد ان را هم بدور انداخت....

کلبیون از تمدن  بیزار بودند و فضیلت را در ساده زیستی
و بازگشت به طبیعت می دانستند 
او می گفت با راستی و درستی و حرمت نفس باید
از خود دفاع کرد 
دیو جانس کلبی بعد از اسکندر مشهورترین مرد  یونان بود....
روزی هنگامی که دیو جانس زیر آفتاب درار کشیده
بود اسکندر سر رسید و گفت:

من اسکندر  پادشاه بزرگم
دیو جانس گفت:
من دیو جانسم( کلبی به معنای سگ )
اسکندر گفت:
هر چه می خواهی از من بخواه
دیو جانس گفت:
از جلوی من کنار رو تا آفتاب بتابد
اسکندر گفت:
اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیو جانس سگ باشم.....
جواب دیوژن به این تعارف در تاریخ ثبت نشده
دیوجانس به قولی با حبص نفس در سینه خود کشی کرد
این سگ 
کلبی اولین روسوی تاریخ بود که
سادگی و باز گشت به طبعیت را تبلیغ می کرد
در مقابل تمدن ملال آور ان روزگار چرا که 
دستمایه ی تمدن عمدتا تشریفات بوده است


https://telegram.me/behzadghasemi44

خوشبختی

راز خوشبخت بودن 

نادانی خوشبختی است اما خوشبخت زیستن به بهای نادانی 
مصیبت بارترین حادثه برای عمر 
بی تکرار ماست کما اینکه شبح اینگونه از خوشبختی ها
 تنها درتاریکی مطلق شبی بی مهتاب قابل روئیت است چرا که انسان نادان بنا به گفته ی لئوناردو داوینچی از عالیترین لذت یعنی لذت درک و معرفت بی بهره است البته طنین صدای این لذت ناب وقتی در دل انعکاس می یابد که ضروریات حیات مادی آدمی را از قله ی بلند اندیشه به سرزمین پست مبارزه ی اقتصادی فرو نیاورده باشد که اگر نیک بینیشیم تمام مفاهیم زندگی مادی ما وابسته به یک مفهوم اصلی است  و این  ندای مبهم
درونی فهم ما از حقیقت است 
حقیقت انسان را هم آزاد و هم توانگر می کند البته اگر دست بادهائی سودازده  پرده ی واقعیت های محتوم را کنار بزند.....

نارضایتی یکی از ویژگیهای انسانی است حیوانات
غالبا از شرایطشان راضی هستند چون در حال زندگی می کنند اما انسانها اگه طبیعتی سالم داشته
باشند طبیعی است که سودای شدن داشته باشند
اما انسان روان نژند اسیر گذشته است درسته که
جسمش در مسیر فردا در تکاپوست اما روحش
اسیر ناخوشیهای بر جا مانده از گذشته است
و تمام تکاپوی امروزش در جهت برآوردن نیازی
است که دیروز از آن محروم بوده است
و مشخص است که تکاپوی او راه به جایی نخواهد
برد چون او بهانه ی بودن در حال را به بهای 
گذشته ای فروخته که اکنون مشابهه گنجی است 
دست نیافتنی.
اما
یکی از عظیم ترین خوشبختیهای تاریخ فریاد
آقای ارشمیدس  است که در کوچه ها غور و بی لباس
 در حال دویدن بود و فریاد می زد یافتم یافتم
 مسلما  این فریاد شادمانه
جناب ارشمیدس فریاد جاودان یک خوشبختی ناب است:
هورون دوم دستور به ساختن تاجی داده بود
طلایی اما به صداقت سازنده اش تردید داشت
به همین خاطر از ارشمیدس خواست تا میزان
ناخالصی کلاه را بسنجد 
جناب ارشمیدس البته به این نتیجه رسیده بود
که جرم نقره و طلا یکی نیست اما راهی برای
پیدا کردن ناخالصی موجود در تاج شاهی 
نبود تا اینکه وقت آب تنی در خزینه حمام حس
کرد که هر چه در آب بیشتر فرو 
می رود بیشتر
از وزنش کاسته می شود و مقدار آبی که بالا می اید
 به نسبت وزن از دست رفته اوست انروز
جناب ارشمیدس لخت  و عور از حمام شادمانه با فریادهای مدام یافتم یافتم بیرون
دوید :
اری
او یکی از اسرار متافیزیک (ان روزگار)
را کشف نموده و 
در خورجین فیزیک انداخته بود
https://telegram.me/behzadghasemi44

رمز و راز خوشبختی
(عشق افلاطونی )
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )


آقای اسحاق نیوتن   چندان به پول و
خورد و پوشاک اهمیت نمی داد و از ماجرای آفتادن
یک سیب به قوانینی فیزیکی دست یافت که تا ان روزگار
از حیطه ی فیزیک خارج بودند و  از نظر  عالمان ان روزگار علت متافیزیکی داشتند
اما کشفیات
در علوم انسانی همچون علوم تجربی ساده نیست
برای این بشر دو پا شناختن دنیا و اجتماع ساده تر از شناختن خود است هنوز هم ماهیت  انسان عظیم ترین مجهول  ناشناخته علم است
جناب پریکلس حاکم دموکراسی آتن بعد از یک جنگ
به این نتیجه رسید که  با اقتصاد و تجارت ساده تر
می توان کشورهای دیگر را فتح کرد لذا بیشتر از اقدام برای فتح الفتوحات جنگی به فکر حفظ وتداوم دموکراسی بود
او حاکم پربارترین و در این حال محدودترین دموکراسی تاریخ بوده است (به اندازه ی شارمندان محدود آتن  )در این راستا اما از 
مشورت و عشق زنی برخوردار بوده بنام آسپاسیا
که تفکراتش متفاوت بوده از سایر زنها و افرادی
مثل سقراط و آنا کسا گوراس هم با این خانم
فرهنگ ساز و عاشق نواز همدم بوده اند  اما چون هر مولود
نیکی با خود همدم زشتی هم دارد سئو استفاده
از موکراسی هم بلای جان دموکراسی است که در ان
روزگاران آسپاسیا را به جرم فساد اخلاقی محاکمه
کردند و پریکلس حاکم چندان  در حمایت از او
در دادگاه با اشک چشم سخن راند که چشم تاریخ هنوز هم تر و نمناک است
باری این زن یا همان دیو تیما 
راهبر
سقراط در موضوع عشق و زیبایی بوده است 
(همچون رابعه در عرفان اسلامی )جالب این موضوع است که زنان همچون برده ها در یونان زمان بریکلیس شارمند محسوب نمی شدند
 حالیا افلاطون بزرگترین
کاشف مابعداطبیعه است اما  همه راست و دروغهای خود را
از زبان سقراط بیان می کند و به استناد گفته های استاد
 کشف عشق افلاطونی از جاذبه مصاحبت این زن برای سقراط حاصل شده است بگذریم که
عمده ترین خوشبختی انسانها در طول تاریخ
حدیث دل بردگی و دلدادگی است و عشق جنسی
که بقای نسل را موجب شده است چیز ناشناخته ای
 برای بشر نبود اما عشق افلاطونی یکی از آن
مکاشفه های ذهنی است که تا به ان روز بارها
برای بشر اتفاق افتاده ، اما مثل قانون جاذبه ی
قبل از جناب نیوتن ناشناخته مانده بود این منظر بعید 
که
چرا انسان کسی را بدون تمنای جنسیت دوست 
می دارد
از نظر استاد عشق یعنی جستجوی زیبایی
و آن سه مرحله دارد که به ترتیب :
1- عشق به بدن
2-عشق به روح
3-عشق به زیبایی
عشق به بدن در صورتی که بین مرد و زن باشد
و چون باعث تداوم بقا می شود طبیعی است.اما
عشق زن به زن یا مرد به مرد غیر طبیعی و گناه است و باید از بین برود چون تولید مثل را عقیم
می سازد اما این کار با بالا بردن و بلند پایه کردن عشق و رساندن
آن به سطح دوم یعنی عشق روحانی عملی می شود در اینجا پیر به جوان بخاطر زیباییش که نشانه ای
اززیبایی پاک و ابدی است دل
 می سپارد و جوان
بخاطر دانش و معرفت پیر او را
 می پرستد و از
این طریق راه ادراک شرافت و نیکی بر او باز می شود
 اما عالیترین نشان عشق ورزی یعنی عشق
به زیبایی به مفهوم عشق جاودان به داشتن نیکی
است عشقی مطلق اثیری و ابدی 
برای افلاطون در اینجا بعضا نیکی و خدا یکی می شود
این معنای عشق افلاطونی است ونه محبت غیر جسمانی
بین مرد و زن
آری 
بر سر در معبد دلفی نوشته اند:

خود را بشناس و میانه روی کن
https://telegram.me/behzadghasemi44

Behzad.ghasemi:
خوشبختی حسی غریب


به قلم
بهزاد قاسمی(فانوس )


گوته می گفت:
رذایل اشخاص مربوط به عصری هستند که در آن
عصر زندگی می کنند و فضایلشان به خود اشخاص مربوط می شود پس بدبخت کسی است که بخواهد مردم 
 را زودتر از موقعی که بتوانند بفهمند تعلیم دهد
انسانها اسیر افق زمانه ای هستند که در ان زندگی
می کنند و حتی اندیشمندان بزرگ به تمام قامت نمی توانند از زمان خود بریده باشند تا گردن درآن غر قند اما
بقیه از فرق سر  غرق در
زمین و زمان عصر ی می باشند که در آن زندگی می کنند

 آفت بزرگی که روح غالب انسانها بدان آغشته است اینه که دلشان از خلاقانه زیستن خالی است
 و زبان دیگران حرف دل انهاست
و وقتی
این زبان هر چه داناتر باشه دل اونا شفافتر می شه
مثل این نعمت که
هم صحبت مردانی باشی مثل کوروش یا سولون
آقای کرزوس شاه ثروت اندوزی بود که به آوازه ی
ثروتش خیلی  می نازید طبیعی است که به هر
کس که می رسید می پرسید :
سعادتمندترین مرد جهان کیست
و باز پر واضح است که همه ی مردم جهان به دیکتاتور این جواب را می داند:
جنابعالی عالیجناب
و این کلمه  حس خوشبختی آقای کرزوس را 
آبیاری می کرد تا همچنان با طراوت بماند.اما
سولون که با این جمله نغز از دیکتاتور شدن امتناع
نموده بود:
دیکتاتوری نردبان رفیعی است اما پایین آمدن از آن 
ممکن نیست 
و مشغول جهانگردی شد به آقای کرزوس که برای
طراوت دادن به خوشبختی خود محتاج همزبانی او بود
گفت: خوشبخت خواندن انسان که از آینده ی خود خبر ندارد مثل پیروز اعلام کردن فردی در
میدان  مسا بقه است 
که در حال بر گذاریست

در یک آزمایش از افراد در شرایط بسیار سخت طاقت فرسا به عمل آمده ثابت شده که انسانها بیشتر از کم 
بودن آب و غذا و شرایط سخت محیطی از این رنج می برده اند
که کسی نبوده  تا اونا باهاش از شرایط سختشان
بگویند و مهم تر اینکه مورد تایید و همدلی شنوندگان واقع بشند
عالیجناب سولون حرف ناب دیگری هم داره که
غالب مطلق افراد اون را تجربه 
نمی کنند
ایشان می فرمایند :
 من هر چه پیرتر می شوم چیزهای بیشتری می آموزم  البته اکثریت مردم فقط در جوانی چیزی اندک
 می آموزند و بعد آموخته هاشون را تکرار می کنند
و در یک فرآیند فرسایشی چون تمام آموخته هایشان چیزی جز اندوخته ای نیست که دارند
پس تمام هم و غمشان در جهت پاسداری از ان
است
 کرزوس  با سولون مدارا کرد و بخاطر
 زبان سرخش چون دل در سودای آوازه ی
جوانمردی کوروش داشت و  روحیه شگرف انسانی
پادشاه ایران حس حسادت جناب کرزوس را بر انگیخته بود به همین دلیل اوازه ی ثروتش 
 در برابر درخشش
انسانیت کوروش مایه ی تسلی خاطرش نبود
 لذا دست بدامان وخش معبد دلفی برد
اونا هم طمعکارتر از این بودند که منهای خواست قلبی
او چیزی بگویند پس او را ترغیب به جنگ با کوروش کردند
اما بزرگترین خوشبختی زندگیش وقتی نمایان شد
که کوروش از او پرسید قبل از مرگ آخرین خواسته ات چیست و او گفت :قاصدی را برای گلایه پیش
معبد دلفی بفرستم و بگویم چرا مرا به جنگ تو 
ترغیب اما از من حمایت نکرد 
کوروش او را بخشید
و از مشاورانش کرد و پر واضح است مصاحبت با
 کوروش  خوشبختی عظیمی است
توگوئی
حتی از سر قبر مردان بزرگ عطری
 می تراود که
احساس انسان را با یک حس ماورایی میآکند
کما اینکه وقتی اسکندر به سر قبر کوروش رسید
و جمله سر مزار  را خواند دستور داد
غارتگران مزار کوروش را مجازات کنند و آن جمله
این بود: ای آنکه از این خاک می گذری بر این خاک
رشک مبر چون کسی در ان آرمیده که روزگاری شاه
جهان بوده است

اصولا بشر اولیه خوشبختیهای اولیه داشته است
اوج خوشبختی رضایت بت خانواده از آنان بوده
است بتی که خودشان ساخته بودند همچنین ارضا حس جنسی، گرسنگی و تشنگی و داشتن امنیت خصوصا هنگام  خواب
چون خواب عظیم ترین خوشبختی  یک انسان
خسته است مثل غذا که بررگترین خوشبختی یک
گرسنه است البته به این حسها 
می توان حس
مشترک انسانی حیوانی گفت اما
حس برتر انسان لذت اندیشیدن است همانکه بنیان تمدن بر گرده ی اوست اما دیرتر به سراغ   انسان
 میآید

https://telegram.me/behzadghasemi44

.

عشق 
تقدیر
یا
 شیاطین دیگر
قسمت اول (چچل زناکار )


فانوس


از تنگی قفس گله نداره اما از این شاکیه
که اربابانش بربر هستند و اشعارش را درک نمی کنند
 عهد کرده  تا همه آنها را به دار نیاویخته
از پا ننشینه این حرفش برای برده فروشان خیلی خنده داره
من که میکم
حق  داره درون قفس شعر بنویسی
و دریغ از یک احسنت.....
تازه از قیمتی هم که براش در نظر گرفته اند
ناراضی است این رو به برده داران هم گفته
مثل اینکه کسی پیدا نشد تا با این قیمت نازل هم این برده ی افاده ای رو
 بخره 
برده ی از خود راضی ما
  چاره را در این دید که توسط قاصدی با پول خودش،
خودش رو بخره و آزاد کنه.
جناب اما بعد از آزادی قدرت به وعده اش عمل کرد یعنی برگشت و کار اوناییکه گرفته و در سلول انداخته بودندش
 را
یکسره کرد و
 به صلیب کشید  
اماهمزمان
گفت تا شاه رگ گردنشان را بزنند 
چون او مرد دل رحمی است

"کچل زنا کار"  وقتی در رم بود مردان ترجیح
می دادند زنان خویش را به غل و زنجیر ببندند
می دانید آخه
 عشاق او را بالا کشیدند و در پروسه ی  همان
ماجراهای عاشقانه او فرو افتاد و  اما چگونه او به
عنوان یک سیاستمدار بی شرافت و 
بی بند و بار تبدیل به ژرف بین ترین و وظیفه شناسترین
مردان تاریخ شد کسی که زنان را از راه 
بدر می برد و به سیاستمداران و اوباش رشوه
می داد همزمان کتاب هم می نوشت  ظریفی
ان روزها نوشت:
 او شوی هر زن و زن هر مرد است
اما
وقتی کسی مجبور بشه سیاستمداران فاسد را با
رشوه بخره طبعا مغروض هم می شه سزار این غرضها
را از طریق کشور گشاییهاش جبران می کرد و 
بزرگترین فتح او ، نه گشودن دروازه گل بلکه
ایجاد کشور جدیدی بنام فرانسه بود اما وقتی
کلئوپاترا وسط یک پتو جلوش سبز شد قیصر
آنقدر عاشقی کرده بود که به این دختر مو طلایی
نه چندان زیبا اما عشوه گر دل نبازد ولی ازدواج 
با او را برای فرعون شدن لازم می دید
و وجود همین دختر در رم مخالفانش را
تحریک به کشتنش کرد چون گفتند می خواهد
دموکراسی را قربانی پادشاهی کند اما دموکراسی
اتن در دولت شهرهای کم جمیعت و کوچک
جواب داده بود اکنون جمهوری رم وسیع بود و 
دموکراسی آلوده به فحشا و فساد 
نمیتوانست امنیت بر قرار کند
 یک قرن انقلاب
و اختشاش مردم را آماده پذیرفتن
دیکتاتوری کرده بود کما اینکه با مرگ
قیصر بیست سال بعد جمهوری بر چیده و اولین
امپراتوری تاریخ توسط اوگوستوس بنا گردید
اما قیصر فدای زنا کاری خود شد وقتی
دشنه پروتوس تو قلبش رفت گفت
بروتوس تو هم پسرم ' 
او همیشه هوای بروتوس  را داشت هر چند که از
مخالفانش بود اما توصیه می کرد سربازانش به
او آسیب نرسانند اما 

https://telegram.me/behzadghasemi44

..

عشق
تقدیر
یا
شیاطین دیگر
به قلم
بهزاد قاسمی (فانوس )

قسمت دوم

 

بروتوس کینه قیصر را بدل 
گرفته بود چون فکر می کرد قیصر با فریفتن مادر او
خونش را آلوده و شرافتش را لکه دار کرده است
سزار پسر نداشت پسرش پروتوس اما حاصل زناکاری او بود البته بعضی ها هم میگن بروتوس قیصر را دوست داشت اما جمهوری را کمی بیشتر 
 می پرستید
بهر صورت آنروز که نامه ی مادر بروتوس در سنا لو رفت سر قیصر هم به باد رفت
بله
انسانها حتما قصاص خیانتهای خانوادگی را در این
دنیا می دهند وبعد می روند 
شب قبل از مرگ همسرش خوابی آغشته
به خون دیده  بود و از او خواست به سنا نرود
خودش آنشب به دوستانش گفته بود بهترین مرگ
کدام است و جواب داده بود مرگ ناگهانی
در راه به سپورینای طالع بین که گفته بود از 
روزهای سیزده و پانزدهم مارس بر حذر باش
برخورد و گفت او روزها گذشتند طالع بین
گفت اما ان روزها بسر نرسیده است 
و برخلاف ان روز که بر قایق ایستاده  و به 
قایقرانان مضطرب میگفت که بیم مدارید که 
قیصر و فر او را می برید آنروز در سنا 
 فر قیصر
به سر رسید و  او پا در تاریخ گذاشت
اما پوبلیوس کلودیوس جوانی بود از سرداران
قیصر عاشق زن قیصر شده بود برای رسیدن به
وصال  او خود را به لباس زنانه آراست
سپس به عنوان کاهن اعظم در آیینی که در ان
زنان به تنهایی به در گاه الا هه نیکو کار  مشرف 
می شدند شر کت جست اما لو رفت و محاکمه
شد قیصر در دادگاه گفت که شکایتی از او ندارد
داستان گفت پس چرا زنت را طلاق داده ای
قیصر گفت  : زن من چنان زنی باید باشد که 
کسی نتواند گمان بد در مورد او بکند 
چه پر مدعا
و هوشمندانه 
یک خدمتگذار را
نه محکوم کرد
و نه معاف
 اما انتونیوس یک نیمه سزار
بود و اوگوستوس نیمه دیگر  
یکی سرداری رشید بود
 و این سیاستمداری شایسته.
.بعد از سالها 
کشمکش انتونیوس بر
 بازوان عشق خود یعنی
کئلو پاترا جان سپرد و اوگوستوس سالوس 
 چندان شرایط
خفت اوری به کلئوپاترا پیشنهاد داد که او زهر
مارهایش را بجان خرید و اوگوستوس اولین
امپراتور تاریخ شد امپراتوری چیزی بین جمهوری و پادشاهی است
یعنی سنا هست
 اما همه کاره امپراطوره
درسته
امنیت و رفاه امد اما دموکراسی تا قرنها از جهان
رخت بست اما اشتباه اوگوستوس بعد از نیم قرن
حکومت مقتدرانه این بود که خواست اخلاق
فاسد شده شارمندان را اصلاح کنه 
هر حکومتی که بخواد در امور اخلاقی مردم دخالت
کنه اب در هاون می کوبه  چون کار دولت تصویب قانونه و قانون بر جسم ها حکومت می کنه
تبدیل رذایل اخلاقی به فضائل کار پیامبران و علمای مذهبی است که بر قلبها حکومت می کنند
اوگوستوس اسیر دخترش شد او فاسدترین
زن رم بود
https://telegram.me/behzadghasemi44

.

عشق
تقدیر
یا
شیاطین دیگر
به قلم
بهزاد قاسمی(فانوس )

قسمت سوم


اولین زوجی که آرزو کردند فرزندشان دختر
باشد مسلما پدر و مادر اودیپ بودند چون وخش
معبد دلفی گفته بود که آنها صاحب پسری خواهند
شد که پدرش را کشته و با مادرش ازدواج  خواهد
کرد و آن زوج صاحب پسر شدند 
کودک را سر راه گذاشتن و کودک توسط والدینی
دیگر پرورش یافت اما باز پیشگوی معبد به اودیپ
جوان گفت که پدرش را خواهد کشت و با مادرش
ازدواج خواهد کرد او برای پرهیز از این فاجعه
از شهری که در آن بزرگ شده بود مهاجرت کرد
او نمی دانست که والدینی که او را بزرگ گرده اند
پدر و مادر واقعی او نیستند
در شهری که او متولد شده اما بلایی نازل شده که
پیشگو می گوید حاکم شهر که پدر اودیپ است
باید از شهر اخراج شود تا بلا بر گردد
پیر مرد که از شهر اخراج شده سر راه خود به ادیپ
برمیخورد در گیر می شوند و ادیپ او را می کشد
بعد آنجا غولی است که  مردم را اذیت می کند
از اودیپ سئوالی می پرسد و قول می دهد که اگر
درست جواب بدهد خود را به دره پرت کند
و در غیر اینصورت اودیپ را خواهد خورد
اودیپ جواب درست می دهد و غول خودکشی
می کند مردم شهر برای سپاسگداری اودیپ را شاه
خود می کنند و او با همسر شاه قبلی ازدواج می کند ......
در واقع پدرش را می کشد و با مادرش ازدواج
می کند و این دست تقدیر است
کما اینکه
میداس از سیلنوس پرسید که بهترین تقدیر انسان کدام است و سیلنوس در پاسخ گفت ای نژاد کوته روز رقت انگیز چرا مرا وادار می سازی سخنی را که نباید گفت بر زبان بیاورم
بهترین تقدیر آن چیزی است که خارج از دسترس شماست یعنی زائیده نشدن و نبودن بعد از آن زود مردن است اما بدون تردید هیچ موجود زنده ای بنا به فرموده ی سولون خوشبخت نیست چون از فردای خود اطلاع ندارد
کما اینکه شاعر می فرماید
زاییده نشدن بزرگترین نعمتهاست
البته
این شعر سوفوکلس انگیزه ای شد برای  اوریپید که اینگونه بسراید:
کودک نوزاد را به سبب مصیبتی که در انتظارش است 
باید با ناله و اندوه به پیشباز رفت
وقتی مرگ رسید و رهایی بخش شد
باید  با نشاط و خوشحالی به گورستانش سپرد
همچنان که قرنها بعد حکیم عمر خیام اینگونه
سرود :
 
افلاک که جز غم نفزایند دگر؛

نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛

نا آمدگان اگر بدانند که ما

از دَهْر چه می‌کشیم، نایند دگر.


این ناپایداری سعادت و دگرگون شدنهای امور این
جهان و در گذر بودن وجود انسانی موضوعاتی
هستند که انسان وقتی در زندگی به حدی نازل تنزل
نکرده باشد از ان سخن می گوید از طرفی همیشه
 انسانها سعی کرده اند
 شراب تازه را در مشکهای کهنه بریزند یعنی
عقاید کهنه را رنگ و جلایی تازه داده و عرضه می کنند
 هیچ رسم یا سنتی از بین نمی رود بلکه متحول شده و شکل و سامانی تازه می یابد
کما اینکه تنها رهاورد تمدن تشریفات و تجملات بوده وگرنه عقاید ازلی ابدی در سپیده دم طلوع بشر توسط رازورزان و فلاسفه  کشف شده و
 با چرخش چرخ گردون ان معارف هم چرخ
می خورند و بر بنیاد خود در محوری تازه می چرخند بهر صورت نیش اصلی زندگی   کوتاهی حیرت آور آن است در پروسه ی حرکت انسان از میلاد تا مرگ که 
به پرواز  پشه ای می ماند اسیر وزش باد 
کما اینکه
 چند و چون راز آمیز این فرآیند پیچیده که نامش زندگی است
 تقدیر نامیده می شود

عشق
تقدیر
یا
شیاطین دیگر
به قلم
بهزاد قاسمی(فانوس )


 هیچ رسم یا سنتی از بین نمی رود بلکه متحول شده و شکل و سامانی تازه می یابد
کما اینکه تنها رهاورد تمدن تشریفات و تجملات بوده وگرنه عقاید ازلی ابدی در سپیده دم طلوع بشر توسط رازورزان و فلاسفه  کشف شده و
 با چرخش چرخ گردون ان معارف هم چرخ
می خورند و بر بنیاد خود در محوری تازه می چرخند بهر صورت در پروسه ی حرکت انسان از میلاد تا مرگ که 
به پرواز  پشه ای می ماند اسیر وزش باد  نیش اصلی زندگی   کوتاهی حیرت آور آن است 
کما اینکه
 چند و چون راز آمیز این فرآیند پیچیده که نامش زندگی است
 تقدیر نامیده می شود 

اما عشق از نظر شوپنهاور فریبی است که نوع به فرد می دهد نه دهم عشق در عاشق است و یک دهم در معشوق
و عشق روح را در امواج کور غیر شخصی فرو می برد با این همه عشق پاداش دارد و شخص در بالاترین فداکاری عاشقانه خوشترین عمل را می یابد..لاپلاس در بستر مرگ گفت 
علم به چیزی نمی ارزد و چیزی جز عشق حقیقت ندارد و این عشق خیال انگیز شاعرانه ی مملو از اوهام است که با ایجاد حس کشش بسوی جنس مخالف و تولد بچه حس جاودانگی روح را ارضا می کند چون هوس درونی انسان برای جاودانه شدن تنها 
با تولد و میلاد کودکان ارضا 
می شود چرا که تشکیل خانواده راهی است برای جاودانه ماندن از طریق فرزند اما همیشه غوغای تمدنها در مسیر خالی کردن انسان از جوهر وجودی خویش بوده است کما اینکه امرسون می گوید : اجناس برزین نشسته بروی بشریت اسب می تازانند
تمدن تا بحال عبارت بوده است از نفوذ و انتشار آدابی که در طبقات ممتاز معمول است ...اما روند و روال زندگی انسانها چگونه است
بر اساس سرنوشت از پیش مقدر شده
یا زندگی چیزی جز تصادف نیست یا چیزی که پاسکال می گفت
اگر دماغ کلئو پاترا اندکی بزرگتر یا کوچکتر بود تمام تاریخ دگرگون
 می شد
https://telegram.me/behzadghasemi44

عشق
تقدیر
یا
شیاطین دیگر
بهزاد قاسمی (فانوس )
قسمت پنجم


اما آیا انسان اسیر سرنوشت است یا سرنوشتش
را خود می نویسد....
این سئوالی است که هم بسادگی می تواند پاسخی
داشته باشد و هم می تواند سئوال بی پاسخی باشد
ایا بشر اسیر تقدیر است یا خود تقدیرش را می سازد
انسان بدنبال سرنوشت می رود یا سرنوشت
انسان را به کام می کشد...اوگوستوس و قیصر
دو سرنوشت متفاوت یافتند 
آیا سرنوشتشان متفاوت بود یا اوگوستوس
مکارتر و شکیبا تر از قیصر بود 
انسانها چون از درون به زمانه ای که در ان زندگی
می کنند می نگرند قادر نیستند واقعیت چیزی را
که ساخته اند ببینند مثلا اوگوستوس صلح رومی 
را به بشر هدیه داد در حالی که مثل لئوناردو
می پنداشت که شکست خورده است
اما  جذب عشوه
های کلئو پاترا که قیصر و انتونیوس را مفتون
کرده بود نشد و پیروزمندانه با محدودیتهایی که
به او تحمیل کرد  باعث مرگش شد احساس
پیروزی او سالها   بعد با تبعید دخترش به 
حس مرگ تبدیل شد تازه  نوه اش
حالا بجای دخترش فاسدترین زن رم شد و 
از قوانین او سرپیچی  کرد 
او دچار غم انگیز
ترین داستان زندگی شده بود
 زنده ماندن بدون
داشتن شور زندگی...
ایا سرنوشت چنین 
نسخه ای
 را برای او پیچیده بود یا خودش
آیا نسخه قیصر که با خنجر عزیزش مرد بهتر از
او نبود یا سر انجام انتونیوس که در آغوش
عشقش جان سپرد.. 
روند نامرئی زندگی چیست
آنچه مسلم است مسیر زندگانی نشانها عرض
و طول جغرافیایی نیست انسانها در یک مسیر
حلقوی به دور خود و رو به بالا در حال چرخش
هستند همچون سیاراتی که بدور ستاره ای در
چرخشند اما چه کسی می داند که ان ستاره
کیست و چیست 
و آیا تقدیر فشار و نیرویی نیست که از ان
ستاره فرضی بر شخص وارد می شود و او را در این
مسیر کروی به حول محوری به پیش می برد
ما فکر می کنیم که در حال حرکت در یک مسیر
راست هستیم در حالی 
که ما در 
حال چرخش بدور افکار خود هستیم.
در روزگاران کهن یکی از بیشرمانه ترین جشنهای
یونانیان جشنهای دیونوسو سی بود که در قسمتهای
مهم آن مراسم
 زنان اگر خدا یا گاو و یا حتی مردی را می یافتند  که می توانست برایشان تجسم خدا باشد
  گرفته و بیاد مثله شدن بدن دیونوسوس
پاره پاره کرده و از گوشت آن مرد یک شام ربانی
درست کرده و می خوردند و معتقد بودند که بدین
وسیله به جاودانگی می رسند و بعد از آن حالتی
که بدیشان دست می داد خلسه یا جذبه می خواندند و معتقد بودند که در این حالت از قید
جسم آزاد می شوند و می توانند پرده های 
غیبی را پس بزنند و از آینده خبر بدهند در حقیقت
خدا شوند
با وجودیکه کاهنان معبد دلفی بسیار سعی کردند
این مراسم را منسوخ کنند اما نتوانستند.
راستی
چه رازی در پس این زندگی نهفته است
که انسان از ابتدای پیدایش خود  در زمین در پی یافتن ان راز  از طریق مکاشفه در درون خود بوده است
انسانها بعضا به باورهایی
می رسند که به آنها ایمانی می دهد بسیار قویتر
از ظاهر نحیفشان ریشه این ایمان درکجاست 
چگونه این جسم نحیف قادر به حمل آن مولود عظیم
شده است .بدون تردید درتاریخ پیشگویهایی اتفاق افتاده است بسیار شگرف
به همین علت هم پادشاهان غالبا دست به
دامان پیشگویان می بردند سئو استفاده از یک
دارو بدون تردید دلیل اثر بخشی ان دارو است
بدون تردید خرافات که از بدو تولد بشر با اوست
منشع و منبع درونی دارد  و دلیل آن البته ناآگاهی است اما آگاهی انسان جرقه ی کوچکی است در میان ناآگاهی عظیم پس انسان همیشه با خرافات خواهد زیست خرافاتی که رنگ عوض می کنند و در هر عصری با رنگ و بوئی تازه دماغ آدمی را نوازش می کنند خرافاتی که محصول نادانی است
و همه می دانیم یکی از سهل الوصول ترین راههای خوشبختی نادانی است  اما بزرگترین مصیبت برای بشر این است که خوشبختی را به بهای نادانی بدست بیاورد و البته وقتی نادانی بنام و با لباس دانائی بر ضمیر ذهن انسان نشست او دماغه ی یک آتشفشان فعال می شود  که فعالیتش جز تخریب حاصل دیگری ندارد و اما دانائی چیزی منهای اعتراف به نادانی خویش نیست
و عمیق ترین سیاه چاله ی شخصیت آدمی رابطه ی او با قسمت مه آلوده و ناشناخته ی شخصیت خود است 
راستی
این چه کشفی است که انسان در درون خود کرده
و نام ان را روح نامیده که می تواند با آینده
و گذشته ارتباط پیدا کند 

براستی روح چیست که مرتبط با گذشته
وآگاه از آینده است اما تنها کسی قادر به شنیدن
آوای اوست که گوشش از موسیقی کهکشان پر
نشده باشد
 https://telegram.me/behzadghasemi44

اسارت بایلی عشق

اسارت بابلی عشق


بهزاد قاسمی(فانوس)


ایوان درازی داشتیم که ساعتها رودرروی آفتاب میایستاد و دم 
نمی زد جنس ایوان اطاق ما درست هم جنس مادربزرگم بود که همش صد ساله
شمع سوز میشه و دم نمی زنه
نمی دونم کدوم سال خورشیدی بود اما به گمانم مال زمانی نبود که غازهای خانه ی ما مسیر جویبار را تا خانه با پرواز طی می کردند  
ماجرا در یک روز عجیب اتفاق افتاد روزی که هیچ کس نفهمید آن روز چه روزی بود و فردای آن روز یک غاز به غازهای خانه ی ما اضافه شده بود...
یک غاز وحشی که هیچوقت منهای مادر بزرگ با هیچ جانداری در خانه ی ما الفت پیدا نکرد...درسته میان غازها و در لانه ی آنها زندگی می کرد اما بندرت تحویلشان می گرفت و البته به هیچ کدومشان هم پا نداد...و از روزی که پاش به خانه ما باز شد پرواز را هم از یاد برد اسمش را گذاشتیم پریچه چون سپید بود و از آسمان آمده بود
از طرفی
این غاز که یه نون خور بی مصرف اضافی بود اصلا برای خودش جفت  نگرفت  اما گاهگاهی تخم می ذاره و روشدن می خوابه دلم به حالش  سوخت و خواستم لذت بچه دارشدن را بچشه چند تا تخم نطفه دار خریدم گذاشتم پیش تخمهاش اما جداشون کرد و فقط روی تخم های بی نطفه ی خودش خوابید...
حالا مدتهاست  تنها دروغ بزرگ مادر بزرگ اینه که به این غاز بی خاصیت که جون میده برای سیخ کباب
وصله ی تخم گذاری
 بچسبونه زیادهم حرف بزدنیم مادر بزرگ از کوره در میره می گه: 
به عموتون که نرفته تا مثل اون
بی خاصیت باشه
 و بعد ماجرای عمو حجت
 را تعریف میکنه...ماجرایی که هیچوقت از بازگوئیش خسته 
نمی شه
اره حجت الواط نبود اما بیعار بود تو روستا همه کار می کردند منهای حجت که همیشه از زیر کار در می رفت و کسی هم نمی دونست حجت کجاست...
بعد از غروب وقتی همه خواب بودند
پیداش میشد یه چیزی می خورد و می خوابید..صبح کسی البته اگر متوجه نمی شد که حجت زیر پتوست
ماجرا بخیر می گذشت اما اگه پدر 
می فهمید حجت اونجا زیر پتوست
سر حجت بود و ترکه های گیلاس با همان چوبدستی که برای زدن الاغ بود یعنی" زنجیخ"
وای همه جای بدن حجت مثل گردن آلاغ بیچاره خونین می شد اما انگار نه انگار....حجت با این چیزها دل بکار نمی داد تا اینکه یک روز از صدای 
ناله ی حجت کل روستا لرزید و این صدا مثل رعد تو دل کوهها نشست
ای وای ذلیل مرده حیدر  سوختم
کجائی
پاشو  کیسه ی ماست را بیار...
صدای حجت از بالای کومه ی علف دم چشمه می آمد جایی که همیشه 
می رفت و آنجا زنها را دید می زد 
اون زنها مثل حجت لات بی عار نبودند
 بلکه همیشه ازچشمه اب می آوردند و ظروف را می شستند و گاهی هم دور از چشم همه دل به طراوت آب
 می زدند تا روزی که یک عقرب باعث لو رفتن راز حجت شد کسی از قضیه ی دید زنی حجت اطلاعی نداشت اما عقربه  کار خودش را کرد 
راسته میگن چوب خدا صدا نداره
 اما انروز
 صدای ناله ی  حجت که از درد بیضه بخود می پیچید  نه تنها خود حجت  بلکه همه ی طایفه ی ما را 
بی آبرو کرد
طفلکی
 مجبور شد کلی ماست بخوره تا خوب بشه.....
بعد از آنروز دیگه کسی کار به کار حجت نداشت حتی بعد از فروکش کردن تورم بیضه..همه گفتن که
 بیضه ی حجت یکی شده و اون دیگه درست بشو نیست و نمی تونه زن بگیره
 معلوم هم نشد که حجت عاشق کدوم دختر بود چون اینقدر بی آبرو شد که دیگه صداش بالا نیامد پدر حتی  دیگه نگاهش نکرد
مادر بزرگ بعد به غاز خوشگلش نگاه می کرد و می گفت این هم یارش را از دست داده واسه اونه که دیگه دل به پرواز نمی ده...
حالا سالهاست غاز بی مصرف ساکن خونه ی ماست با وجودیکه مد شهری شدیم و حیوان نگه نمی داریم اما هر مدت یکبار وقتی غازها ی اهلی خونه از بین رفتند یکی دوتا غاز می خریم و می اندازیم حیاط تا پریچه تنها نباشه چون دوستش داریم با وجودیکه چاق و چله است اما کسی نگه جراعت داره چپ نگاهش کنه....
یه نوعی توتم 
خونه ی ما شده و همیشه من فکر
 می کنم روزی که این غاز بمیره یا پرواز کنه بره چه بلایی بر سر
 خانواده ی ما خواهد آمد
این غاز کوکب بخت ماست... اگه مادر بزرگ زودتر بمیره غاز هر چند پیره اما حتما پرواز میکنه میره تا تو یه جای خلوت بمیره اما اگه غاز زودتر بمیره
مادر بزرگ را چیکارش باید کنیم
حتم دارم دق می کنه ......
بدون حجت عمو
که روحش سالهاست همین جاست تا مادر بزرگ بهش اب و دونه بده...
 https://telegram.me/behzadghasemi44

غم غربت دل

جستارهایی از شعر حافظ

به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )

ابونصر فارابي معلم ثاني كه در عهد ظلم و ستم عباسيان مي‌زيست و انديشمندان زمان او يا بايد همچون حلاج از هويدا كردن اسرار نمي‌هراسيدند و جان بر سر حق بنهند تا با حقيقت نهاد خويش يگانه بمانند و روحشان از تفرقه حفظ شود يا كه قسمتي از شخصيت خود را به خاطر معاش يا عيش قرباني كنند تا توانائي آفرينش‌هاي فكري را داشته باشند، فارابي به مدينه ی فاضله و مدينه ی ضاله اشاره مي‌كند كه اشاره‌اي به از خود بيگانگي انسان‌ها در زمان حكومت‌هاي جور است. هر چند بناي كيش زرتشتي نيز بر كردار نيك، گفتار نيك و پندار نيك نهاده شده است اما دين حكومتي ساساني كاملاً مغاير آرمانها و عقايدي بود كه اشوزرتشت در گاتها بيان نموده است. فلك به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس خواجه با وجود آشنائي عميق با آيين‌هاي ملي ايران باستان چنين مي‌سرايد: خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد ديو چو بيرون رود فرشته درآيد صحبت حكام، ظلمت شب يلداست نور ز خورشيد جوي بو كه برآيد سهروردي بر اين عقيده است كه نفوس ناطقه پس از اين كه در پرتو علم و عمل به مرحله ی كمال رسيدند از عالم صورت و جهان ظلمت رهائي يافته و از لذات انوار عقيله برخوردار مي‌گردد. وي كه نفس ناطقه را نور اسپهبد مي‌خواند روي اين نكته تأكيد مي‌كند كه اگر در اين عالم بدن آدمي مظهر نور اسپهبد به شمار مي آيد در عالم علوي عقول مجرده مظاهر آن نور را تشكيل مي‌دهند. اگر چه حسين اين حلاج نيشابوري با حماسه‌ي خود عالم معنا را تا ابد تحت جاذبه و تأثير شگرف خود قرار داد اما خواجه در قله‌اي سترگ‌تر آتشفشان عظيم‌تري را در خود پيدا و نهان مي‌كند. افشاي راز خلوتيان خواست كرد شمع شكر خدا كه سر دلش در زبان گرفت زين آتش نهفته كه در سينه ی منست خورشيد شعله ايست كه در آسمان گرفت مي‌خواست گل كه دم زند از رنگ و بوي دوست از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت بر برگ گل به خون شقايق نوشته‌اند كانكس كه پخته شد مي‌چون ارغوان گرفت حكيم سهروردي مي‌گويد: كسي كه به ذات خود شعور نداشته باشد به غير خود نيز شاعر نمي‌باشد. در نظر او ادراك غير چيزيست كه مستلزم ادراك ذات خويش مي‌باشد. به اين ترتيب حضور و ظهور، اساس ادارك بوده و علم اشراقي نيز ناظر به همين معني مي‌باشد بهر صورت ادراك چيزي جز التفات نفس نيست و مشاهده انسان به يك صورت کلی انجام نمي‌گيرد.

خواجه ی غيب‌گو و غيب‌بين شيراز در مواجهه ی خود با حلاج اين التفات دروني را كما بيش گزارش داده است، وقتي كه جوان است و همچون حلاج بي‌محابا مي‌سرايد. حلاج بر سردار اين نكته خوش سرايد از شافعي نپرسيد امثال اين مسائل اما هر چقدر كه سوز و گداز حافظ در مسير حق ادامه مي‌يابد وسعت روحش نيز افزايش مي‌يابد و اتوريته ی حلاج در نظرش كوچك و كوچكتر مي‌شود: گفت آن يار كز و گشت سردار بلند جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي‌كرد اما حافظ نهايتاً در قله‌اي از معرفت مي‌نشيند كه حلاج مي‌تواند قطره‌اي از دريائي باشد كه او در آن غرق است و نبايد به آن دنيا راه پيدا كند به اين دليل كه: گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان كان شوخ سر بريده بند زبان ندارد راز های عرفانی قابل انتقال از طریق زبان نیستند کلمات که ماهیتی جز راز گشایی ندارند اینجا حجاب آفرینند چون در انتهای این راه آنچه رخ می نماید مقام صحو است کما اینکه شوریده ای همچون حلاج را حتی محی الدین عربی هم در قیاس با عارفی چون بایزید مثال کاهی در برابر کوه می بینند چرا که مقام حلاج سکر بوده است حتی با وجودیکه وقتی خون حلاج بر زمین می ریخت کلمه الله الله می نوشت کما اینکه شبلی گفت من و حلاج از جام واحدی نوشیدیم پس من به هوش آمدم و او مست شد و فریاد برآورد و .... .این کلام شبلی را حلاج با دست و پای بریده وقتی شنید گفت از آنچه من نوشیدم اگر تو هم نوشیده بودی بر تو همان می رفت که بر من رفت. اما هم مقام صحو هم مقام سکر قائم به خداست اما مقام صحو بالاتر است هر چند بر حلاج حرجی نیست که او مست بوده است. همچنان كه شوريده‌اي همچون شمس تبريزي مي‌گويد: ( حلاج را هنوز «روح» تمام جمال ننموده بود و اگر نه«انالحق» چگونه گويد!؟ حق كجا و انا كجا!! اين انا چيست؟ اين حرف چيست؟ او در عالم روح نيز اگر غرق بودي حرف كي گنجيدي نون كي گنجيدي گفت! خدا يكي است. گفتم اكنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقه‌اي، صد هزار ذره‌اي در عالم ما پراكنده پژمرده فرو فسرده ا‌ي او خود هست وجود قديم او هست تو را چه چون تو نيستي«الفقر فخري» خواجه كه در همه عالم نمي‌گنجد آن چه فخر مي‌كند فقير است مسكين است پيش نور حق عاجز شده سينه‌ي او در نور حق مي‌سوزد و مي‌گويد كاشكي صد سينه بودي هر روز مي‌سوختي در اين نور و مي‌ريختي و مي‌پوسيدي و ديگري رويانيدي). اگر چه حلاج از جانب متشرعان نفرين و طرد شده ولي از طرف عارفان حمايت و تأييد. اما كمتر عارفي همچون شمس پرنده و لسان الغيب شيراز به او از قله‌هاي بزرگتري نگريسته‌اند قله‌هائي كه جايگاه رفيع حلاج از آن منظر همچون تپه‌اي به نظر مي‌رسيده است. هم او مي‌گويد! كه چون حلاج را برآويختند فرمان شحنگان شرع بود كه بعد از آويختن هر يكي از اهل بغداد سنگش بزنند و هر يكي چند سنگ منجنيقي مي‌زدند دوستانش را هم الزام كردند چاره نبود دسته گل عوض سنگ مي‌انداختند و حال در ناله آمد آن نظر كه آن حالت را درك مي‌كرد به تعجب سوؤال آغاز كرد كه بدان همه سنگ‌ها نناليدي به دسته‌هاي گل زدند ناليدي گفت: اَما عَلِمتم ان الجَفا مِنَ الحبيبِ شديدُ آيا نمي‌دانيد كه تحمل جفا از سوي دوست سخت است. https://telegram.me/behzadghasemi44

غم غربت دل(جستارهائی از حافظ )10و11


هگل هم در اوديسه روح و حركت روح به سوي كمال سه دوره‌ي گذار را نام مي برد 1. هنر نمادين در اين نوع هنر درونمايه‌ي انديشگون و روحاني بر عنصر حسي چيره نيست و مقصود هنرمند در پيكر شكل جايي نمي‌گيرد پس زبان نمادين است نه سخن مي‌گويد نه پنهان مي‌كند تنها اشاره‌اي مي‌كند. 2. هنر كلاسيك در اين نوع هنر درونمايه ی انديشگون با عنصر حس واني مي‌يابد و روح نيازمند نماد يا اشاره نيست 3. هنر رمانتيك، در اين نوع هنر توازن هنر كلاسيك از بين مي‌رود و درون مايه ی انديشگون فراتر و مقتدرتر از شكل حس پذير است و در واقع روح راغب است و جسم ناتوان 

از ديدگاه هگل جهان بدان گونه نيست كه بر ما ظاهر مي‌شود بلكه جهان واقعي جهاني است كه از طريق انديشه ی فلسفي درك و فهميده شده و به مرحله دانش مطلق رسيده باشد از اين نظر حقيقت حاصل فرآيند پديدار شناسي عقل در تاريخ است و يك داده‌ي عقلي يا حسي نيست در واقع محور اصلي پديدار شناسي هگل ديالكتيك تاريخ است و ديالكتيك بنا به تعريف يك ديا لوگ و گفتگوست

بدون شک دیوان غربی شرقی گوته یکی از برجسته ترین آثار ادبی غرب است که معرف آثار حافظ است و بنا به قول هگل این دیوان بیان نمادین امر والا است در این کتاب انسان ذات
خود را به عنوان موجودی دارای اندیشه و متمایز از طبیعت به نمایش
در می آورد و البته شرط آن به استناد
هگل تجسم خداوند به عنوان روح مطلق در کالبد خاکی انسان است و در واقع انسان در این فرآیند قدرت و توان می یابد تا خود را مجزا از جهان
تصور کند در شعر یونانی هم انسان در تعامل با جهان ایستاده است اما تفاوت
شعر شرقی با  شعر یونان این است که
شعر شرقی صورتی نمادین دارد و بر خلاف شعر یونانی که در آن قهرمانان جهان را پروتمه وار تغییر می دهند
در شعر شرقی رابطه قهرمان و جهان
در محدودیت جسم و نامحدودی روح تعریف می شود این شعر وحدت وجودی است همچون شعر مولانا
وجهه مشخصه ی اینگونه اشعار عرفانی این است که ارتباط روح انسان را با جهان به صورت  ارتباطی می بیند که بین انسان و خداوند برقرار است و شاعر با شعرش امر قدسی و الهی را که در اشیا وجود دارد هویدا می کند و به اشیا جان
 می بخشد پس برای شعر کلاسیک فارسی رسالتی اجتماعی تعریف نشده است و تنها وظیفه ی این کلام نمایش
روح انسان است و این ادبیات دارای جوهریت
می باشد و وجهه مشخصه ی درونی آن ایجاد بهجت و نشاط درونی است

از نقطه نظر هگل حافظ با وجودیکه مکررا
از سرنوشتی که در گیرش شده
رنج برده و فغان می کند  اما آنقدر
اعتماد بنفس درونی دارد تا از رنجها
مکدر نشود در شعر خواجه ناله و فغان 
به تکرار بیان می شود اما لسان الغیب شیراز بهجت دارد و اندوه و غم دنیا را
در برابر فراغ یار به چیزی نمی گیرد
و یار همانا حضرت دوست است 
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

از زاویه ی دید هگل شعر شرقی هنری
نمادین است که خصلتی رمانتیک هم دارد البته اختلاف شعر رمانتیک غرب
با ویژگی ر مانتیسم اشعار شرقی این موضوع است که رمانتیسم غربی بیشتر به حساسیت ،حسرت ، وابستگی،
و ناسعادتمندی گرایش دارد  و مثل
رمانتیسم عرفانی شرق جوهریت ندارد و عبارت است از بیان صرف احساس شاعر و  از
بیان رابطه ی روح و جهان  خالی است
به زبان ساده تر در شعر شرقی انسان محدودیت خود را به امر نامحدود  پیوند می زند و بی کرانه می شود
به زعم هگل گوته بعد از آشنایی با حافظ  اشعاری کامل سرود  اشعاری
که روح انسان را با وجود محدودیت
در زمان و مکان مادی می تواند به کمال   برساند  
هگل اوج آگاهی با امر یگانه را در اشعار عرفانی فارسی می داند و به برتری آن نسبت به دعاهای التماس آمیز مراسم های عبادی کلیسای کاتولیک که بصورت آواز دسته جمعی
اجرا می شود اذعان دارد و همچنین فلسفه ی
وحدت وجودی شعر عرفانی را از مشابهه هندی آن برتر می شمارد
او وحدت روح با یگانه را در اشعار
مولانا تجلی عشق می نامد
اما حقیر معتقد هستم که
آنچه از دید  شرق شناسان غیر ایرانی مخفی مانده این نکته  است که 
حافظ  با خلق مفاهیم ویژه ای همچون پیر مغان دیر مغان رند خراباتی دنیای خاص و ویژه ی خود را می سازد و با این مفاهیم که بر گرفته از مفاهیم باستانی ایران می باشند هسته ی اصلی گفتمان خود را که تبلور گفتگوی ملی دین و فرهنگ ایرانی است پی می ریزد و نبرد بین
اهورا و اهریمن را که گفتمان اصلی هویت و دین ایرانی از دوران اساطیری 
تا اندیشه های مزدائی است اینبار در کلمات متعارض دیو و فرشته سامان می دهد
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی‌مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
و با خلق مفاهیمی  همچون زاهد ظاهر پرست و محتسب   شعر خود را در مبارزه با ریاکاری آنها قرار می دهد
دنیای شعر حافظ اگر چه دارای محتوایی عرفانی است اما شدیدا گفتمانی اجتماعی است 
و
 بسته به روحیات خواجه در مراحل متعدد تاریخی نمادهای خاص خود را پرورانده است
 کلید فهم دنیای حافظ بر خطاکار بودن انسان و لزوم بخشش او بخاطر خطای نخستین آدم  است که گناهی است
که انسانیت انسان حاصل  ابتلا به  این گناه است که زاهد ریا کار از فهم
آن عاجز است چون شدیدا بیمار است  چرا که ریاکار می باشد و سالوس
هگل معتقد است آنچه مردم حقيقت مي‌پندارند درست بر خلاف حقيقت فلسفي است.
خواجه نيز همچون هگل شهد و شيريني جهان را خلاف آمد عادت مي‌داند، در نظر او رسيدن به آرامش و در واقع كسب جمعيت خاطر را در پريشاني زلف معشوق بايد جستجو شود.

اين كه پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت

اجر صبري است كه در كلبه‌ي احزان كردم

از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من

كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم

حافظ از درون كثرت و پراكندگي‌ها نور وحدت را مشاهده كرده و از ميان انبوه خارها به مشاهده‌ي گل نشسته است. البته در زندگي اجتماعي، انسان‌ها معناي تعريف شده‌اي از خوشبختي دارند و اين معنا در كالبد خرد ابزاري جا مي‌گيرد. اين گونه عقل سودپرست همواره مورد نکوهش عرفا بوده است. غم غربت دل با آن لطيفه ی نهائی كه باعث انسانيت انسان شد پيوند ناگسستني دارد اما تا زماني كه روح در كالبد بدن است رسيدن به آن ناممكن به نظر مي‌رسد. اما سروشي از آن همواره در دل بيدار رساست:

كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست

آنقدر هست كه بانگ جرسي مي‌آيد

اما منشأ اين بانگ جرس جا و مكانی است كه خواجه مي‌بيند:

سالها دل طلب جام جم از ما مي‌كرد

آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‌كرد

گوهري كز صدف كون و مكان بيرونست

طلب از گمشدگان لب دريا مي‌كرد

مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش

كو به تأييد نظر حد حل معما مي‌كرد

حكيم سهروردي كيخسرو را اهل خلسه و مشاهده‌ي انوار ملكوت دانسته و او را از طرفداران تقدس و عبوديت بشمار مي‌آورده و او را با جهان غيب مرتبط مي‌دانسته است. همچنين او رسيدن به معرفت را در سايه‌ي حكمت ذوقي و كشفي و حكمت بحثي و نظري مي‌ديده است و به دل عارف در مسير حق اهميت بنيادي مي‌داده، خواجه نيز گمشده‌ي انسان را دل او مي‌داند و براي رهايي انسان از غم غربت داروئي جز پناه جستن در عمق وجود خود تجويز نمي‌كند كه هركس خود را شناخت خدا را شناخت و گذار از اين دير خراب آباد را چنين كه مي‌آيد بايسته و شايسته مي‌داند:

آشنايان ره عشق درين بحر عميق

غرقه گشتند و نگشتند بآب آلوده

بودا مي‌گفت: رهرو صافي به قوئي مانند است كه از بركه‌ي خود دور افتاده است.

رابطه ی نفس علوي و روح مجرد با شعر حافظ البته در غالب اشعار خواجه مشخص است:

در پس آينه طوطي صفتم داشته‌اند

آنچه استاد ازل گفت بگو مي‌گويم

چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست

سخن شناس نئي جان من خطا اينجاست

سرم به دنیي و عقبي فرو نمي‌آيد

تبارك الله از اين فتنه‌ها كه در سرماست

در اندرون من خسته دل ندانم كيست

كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

اما هبوط روح به عالم سفلي و درگير بودن او با تن، انسان را آلوده‌ي درد غربت نموده است:

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است

بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را

غم غربت دل (جسنارهائی از شعر حافظ )

غم غربت دل( 8و9 )

جستارهائی از شعر  حافظ

به قلم

بهزاد قاسمی(فانوس )

 


فلاسفه‌ي غرب بيشتر از اين موضوع به عنوان مسئله‌اي اجتماعي در مورد گفتار و كردار و رفتار آدمی و در تعامل با تاریخ سیاسی اجتماعی بحث کرده اند
 كي ير كيكارد فيلسوف دانماركي بر اين عقيده است كه زمان گذرا تز يا نهاد بوده و جاودانگي آنتي تز يا برابر نهاد مي‌باشد در نظر وي سنتز يا بر هم نهاده‌ي اين دو عامل جز لحظه‌ چيز ديگري نمي‌باشد 

پدر ایگزستانیسم غربی نه تنها راه رهایی از خویشتن خویش را توسل به متافیزیک و مسیحیت نمی‌داند، بلکه حتی او، عامل اصلی انحطاط انسان معاصر را همین متافیزیک و کلیسای مسیحیت می‌داند‌؛ از این جهت که متافیزیک، اندیشه انسان را آنچنان در حجاب کشیده که فرصت توجه به خویشتن خویش را برچیده است. در نظر کی‌یر‌کگور،ایمان نه با براهین عقلانی و نه با آداب مسیحیت قابل دستیابی نیست بلکه ایمان صیرورتی است باطنی که در نتیجه تعارضات درونی فرد، درون انسان سرگشته معاصر رخ می‌دهد. ایمان همچون شیرجه زدن به درون استخری است که هیچ‌گونه آگاهی‌ای از عدم‌ وجود یا وجود آب در آن، نداریم و به بیانی دیگر ایمان را نمی‌توان به کسی القا کرد بلکه هر کس خود باید مسیر دشوار آن را طی کند.
بدون شک نه تنها پس زمینه ی افکار هگل بلکه اساس تفکرات هایدیگر
هم ریشه در اشعار فلسفی  هولدرلین دارد که بنا به گفته ی هایدیگر او تنها شاعری است که در نیهلیسم متافیزیک  توانسته به هستی بیاندیشد
جهان هولدرلین شاعرانه است او به ظرافت شعر با زندگی پیوند خورده است اما همین پیوند معکوس از او
 ایدالیسمی بیگانه از جهان ساخته که ژرف اندیش و خودآزار است
و بیماری عصر خود را به شفافیت
می بیند و به همین خاطر جوانه های
استعداد و نبوغش به میوه ی مرگ منتهی 
شده اند گریز از جامعه او را به روزگار دست نیافتنی یونان باستان کشانیده  و در رویای سرزمینی فرو رفته
که متعلق به دنیای او نیست و این بیگانگی از جهان و فرو رفتن در رویا
باعث انزوا و بیماری(شیزوفنی ) او شده است
او هم با کانت شروع نمود هم از دین
اخلاقی او سود برد و هم از این رهیافت که کانت  خرد و عقل را یکی نمی دید 
 هولدرلین می پنداشت که
بالاترین عمل خرد عمل زیباشناختی است  و به عبارتی حقیقت و نیکی تنها در زیبایی با هم آمیخته می شوند  فلسفه ی روح فلسفه ی زیبا شناسی است 
حتی درک تاریخی هم نیازمند درک
زیبایی است و در میان زیباییها او شعر را بالاترین زیبایی می داند به همین دلیل هم افکار خود را با شعر
بیان می کند
او معتقد است که بشر و حتی فیلسوف نیازمند دینی محسوس است
بنا بر این باید اسطوره به صورت فلسفه در آید و مردم  خردمند گردند وفلسفه به صورت
اسطوره در آید و بتواند نظریات انتزاعی فلسفی را بصورت محسوس
در آورد در واقع امور روشن و مبهم با
هم متحد گردند و دینی بوجود بیاید که در آن آزادی حقیقی و برابری اندیشه ها تحقق می یابد و این طرح دور
از دسترس خیال پردازانه دستمایه ی
تفکرات فلسفی هگل شد
هولدرلین شعر را آموزگار بشریت می دانست  او با نزدیک شدن به شعرای
دوره ی رمانتیک که همچون او اتوپیائی جز یونان باستان و طبیعت 
نداشتند و اقتباس روش دیالیکتیک از
فیشته ایده ی خود را در مورد مفهوم
هستی با  کشمکشهای درونی  مغایر خود در جامعه ای که در آن
 می زیست 
بر اساس روحیه ای صلح جویانه  با هم تلفیق کرد و فلسفه ی وحدت را بوجود آورد که در آن زشت
و زیبا، مثبت و منفی و درواقع با تبدیل شدن تمام تضادها به هم وحدت ایجاد می شود او معتقد بود
که شعر با چنان معصومیتی به جهان می نگرد که بتواند وحدت اضداد را
تحقق بخشد 
هولدرلین بر اساس رویکرد ایده آلیسم
فرا سوئی کانت اثر مشهور خود به نام
هیپریون را خلق نمود در ایده آلیسم
فرا سوئی کانت محدودیت امری که واقعی است توسط خرد منتفی
 می گردد  و به سوی امر نامحدود گسترش می یابد این رمان  به زبان
یونانی به معنای فرا رفتن است
 در این
داستان قهرمان از دنیای واقعی گام فراتر می نهد تا به جهانی که فراسوی ان قرار دارد نائل آید  چون از نظر ایده آلیست های آلمانی رسیدن به هستی والاتر نتیجه ی پیشرفتی است
که بین اضداد  توسط سه گام دیالکتیکی  مشهور یعنی نهاد
و برابر نهاد و همنهاد انجام می پذیرد
در این سیر  دیالیکتیکی که در  ابتدا انسان به صورت ناخودآگاه  دارای وحدت با خود و طبیعت بوده است ولی اکنون یعنی
در دوره ای که هولدرلین در آن
 می زیید از دست رفته  و انسانها بصورت منفرد عمل می کنند اما این
وضع در روندی فرهنگی و پیشرو سرانجام به سطح بالاتری از آگاهی
می رسد که در ان وحدت کلی بین
تمام انسانها از یک طرف و به وحدت با طبیعت از سوی دیگر منجر می شود
به نظر هولدرلین فیلسوفان و هنرمندان می توانند نقش بزرگی در پیشرفت روند تکاملی بشر داشته باشند در این روند در مرحله اول وضعیتی بهشتی حاکم بوده که در آن
انسانها به سادگی طبیعی زندگی می کردند اما در مرحله نهایی وضعیتی عدنی وجود خواهد داشت که در ان انسانها بر خلاف مرحله ی اول آگاهانه زندگی  کنند ودر این
مرحله آگاهی انسان رشد نموده 
و فرهنگ برجسته ای خلق می کنند
اما از طبیعت دور شده البته در این مسیر تکاملی  مدام به افراط و تفریط
دچار می شوند اما نهایتا حد میان را
انتخاب می کند در میان این دو مرحله
مرحله ایست که در آن
انسانها سرگردانند (عصر حاضر)
ظاهرا هایدیگر نیهلیسم متافیزیک که عصریست میان خدایانی که نابود شده اند و خدایانی که ظهور خواهند کرد 
از این تفکر هولدرلین گرفته است
برای هولدرلین و هایدیگر و حتی نیچه یونان باستان به علت اینکه انسانها با هم و با خدایان و طبیعت
وحدت داشتند و حقیقت دور از دسترس نبود دورانی آرمانی است
اما افلاطون با اختراع ایده روزگار
متافیزیک را بنیان گذاشت و حقیقت
را دور از دسترس کرد
هولدرلین هومر را می ستود چرا که 
با سرودن اسطوره ها وحدت اقوام
یونانی را با هم و با خدایان و طبیعت
ممکن کرده همچون  مسیح که به
زعم او
بین خدا و انسان و طبیعت وحدت ایحاد نموده است
از یاد نبریم که افلاطون
با نهادن تاج خاری بر سر شاعران آنان
را از مدینه ی فاضله محترمانه اخراج 
می کند 

هولدرلين معتقد است كه شعر با معصوميتي جديد به جهان مي‌نگرد و اين موضوع زبان شعري را بر اشكال عادي سخن گفتن كه داراي قيد و بند‌هاي دست و پاگير بيشتري است، برتري مي‌بخشد. علاوه بر اين شعر صرفاً خيال پردازي و داستان سرائي خيالي نيست بلكه اساساً محصول تماس شاعر با خدايان و ميانجيگري او ميان خدايان و آدميان عادي است. اما رسالت شعري خالي از خطر نيست زيرا شاعر عريان و بي‌حفاظ در برابر تصوير خيالي ايستاده است كه مي‌تواند مانع بازگشت وي به جهان گردد و او را از سهیم شدن در صلح و آرامش همنوعانش باز دارد. آرامش كه ثمره ی از خودگذشتگي و قرباني شدن او در آوازش است، پس شعر هديه‌اي خداوندي است كه هم حقيقت و هم نيرومندي را با خود دارد اما از ديد شوپنهاور حقيقت هنر امري فرا تاريخي يعني جاودانه و ابدي است و ملكوتي بودن آن نيز بدين معناست كه هنر نوعي تعليق يا توقف اراده ی دنيوي است. هايدگر اعتقاد دارد كه حقيقت از بيخ و بن امري تاريخي است.

 شاعر با لحن ناب حساسيت اصيل خود را در حكميت دروني و بيروني زندگيش گرفتار حس مي‌كند و به گرداگرد جهان خود نظر مي‌افكند. درست بدين گونه همه چيز برايش تازه و ناشناخته است مجموع تمامي تجربيات، معرفت، ادراك و خاطره‌اش همه ی آنچه در برون و درون وي متجلي است، همه چيز چنان مي‌نمايد كه انگار براي نخستين بار ديده مي‌شود. پس براي شاعر هيچ چيز داده
شده و مسلم فرض نمي‌شود پس زبان شعري نهايتاً عبارت است از تعليق گزاره‌هاي خبري عادي و جهان عادي. پس شعر جهان نوين را مطرح مي‌كند، شعري از خواجه را اين بار با درك مفاهيم مطرح شده از سوي هلدرلين شاعر بزرگ آلماني به تماشا مي‌نشينيم.

حجاب چهره ی جان مي‌شود غبار تنم

خوشا دمي كه از آن چهره پرده بر فكنم

چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست

روم بگلشن رضوان كه مرغ آن چمنم

عيان نشد كه چرا آمدم كجا رفتم

دريغ و درد كه غافل ز كار خويشتنم

چگونه طوف كنم در فضاي عالم قدس

كه در سراچه ی تركيب تخته بند تنم

اگر زخون دلم بوي شوق مي‌آيد

عجب مدار كه هم درد نافه ی ختنم

طراز پيرهن زركشم مبين چو شمع

كه سوزهاست نهاني درون پيرهنم

بيار هستي حافظ ز پيش او بردار

كه با وجود تو كس نشنود كه منم

غم غربت دل 7

غم غربت دل(جستارهائی از شعر و اندیشه ی حافظ )7

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
اما پرسش این است این عشق چیست که از تمامی
آنچه جهان میرایان را تشکیل میدهد  گسسته
و به نامیرایان
 پیوسته است
ریشه  عشق کلمه عشقه است و ان آفتی است که بدور تاک می پیچد و آنرا خشک می کند اما
سقراط زنی بنام دیو تیما را  در آزمون
عشق ورزی استاد خود می داند و این پیشگوی
معبد، عشق یا اروس را موجود واسطی  میداند
میان انسانها و خدایان  .عشق
که الهه ایست میان خدایان و انسانها قبل از هبوط
و نشستن بر سفره ی دل آدمیزاد نقش و نگارهای
متعالی را در جهان نامیرا دیده ، اما بعد از هبوط 
به جهان محسوس همه آنچه را که می شناخت از
یاد برده و بدین صورت که گفته شد حتی قدرت آنرا ندارد تا آن نقشهای زیبا را از صورت محسوسات
که می بیند باز شناسد اما  نقش زیبایی این حسن ویژه
و منحصر به فرد را دارد که می تواند  بر اجسام  منعکس
شود پس هیجان عاشقانه ای که در برابر اجسام
زیبا به انسان دست می دهد نتیجه زایش دوباره
آن زیبایی اثیر و پاکی است که قبل از هبوط
نشیمنگاه روح بوده است حتی هنگامی که روان
به ساده ترین عشق زمینی دچار میشود در جذبه
همان زیبایی متعالی گرفتار میشود چون ریشه
و وطنش در آنجاست.یعنی در اثیر. به همین خاطر
جز از آنچه یا آنکس که دوستش داریم چیزی
نخواهیم آموخت اما جاذبه زیبایی همیشه از
زیبایی جسم رو به سوی  زیبایی روان دارد
و بنا به گفته دیو تیما از آنجا به زیبایی اعمال و 
دانش می رسد تا نهایتا شهودی ناگهانی از یک
زیبایی خیره کننده ابدی به انسان دست می دهد
شهودی غیر قابل بیان اما هم اوست که روان
را به پارسایی می رساند و با شکار این لطیفه
نهانی انسان نامیرا می شود اما در عالم محسوس
قصه با سازی دیگر نواخته می شود
حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم


اما این دم که گاهی می تواند ترا از تخته بند تن
رها کند و گلشن رضوان را بیادت اورد با فهم
این نکته بدیع ممکن می شود که بدانی
بدون پارسایی خدا واژه ای بیش نیست
اما این پارسایی با پرسش مدام از خود
ممکن می شود چرا که نقل است:
پرسش پارسایی اندیشه است
امروز البته اگر کسی با خودش حرف بزند خصوصا 
با صدای بلند در ردیف بیماران روانی قرار میگیرد
اما سابقا این نوع گفتمان روش تصعید و باروری
روح بود که نهایت آن رسیدن به عالم شهودی است
که بنا به اظهار کاهنه ی مانتینه( دیو تیما) 
تنها نوع از انواع متعدد زندگی است که شایسته
زیستن است اما این همیشه طلبه ماندن همیشه
در جستجو بودن و حالتی بدیع داشتن همچون این
جمله  پاسکال که فرمود:
اگر مرا پیدا نکرده بودی در جست و جویم نبودی  :

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست 
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

غم غربت دل(6 )

غم غربت دل 6
جستارهائی از شعر حافظ
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

آن زندگی که به آزمون گذاشته نشود ارزش زیستن
ندارد چرا که
پرسش وارستگی اندیشه است
اما فقط پرسشی از این گونه:

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم


این  اساسی ترین گفتمان انسان  با روح خود و
جهان است چون
ترا زکنکره عرش می زنند صفیر
ندانمت در این دامگه چه افتاده است
ولی غالبا مردم قادر به چنین دیالکتیکی با خود نیستند چرا که
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نوع آدمی
اما  نقشی فریبا در جوهر وجودی انسان هست که آن نقش یادواره بانگی است از روزگار وصل در زمانی که روح اسیر تخته بند تن نبوده است و البته همچون جلوه ی نوری در تاریکی انسان را به سوی خود فرا می خواند
کس ندانست که منزلکه معشوق کجاست
آنقدر هست که بانگ جرسی می آید
اما  این بانگ در کجا طنین انداز است:
" کنکره عرش"
 یا
 "دل انسان"  
چون:
ترا ز کنگره ی عرش می زنند صفیر
ندانمت 
که در این دامگه چه افتاده است
اما این دامگه که انسان در آن هبوط کرده  جلوه گاه رخ یار هم هست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست ....
اما انعکاس جلوه ی این رخ دل آرا تنها با آذین  دل به دانائی ممکن می شود
البته دل نه به مفهوم قلب که کارش پمپاژ خون به
رگهاست بلکه جایی که محل تلاقی انسان و جهان
است 
دل  دانا(عاشق) ناکجا آبادیست کوچکتر از اتم
اما تمام شعور جهان در ان جمع است
و این دل البته با شور عشق به تپش در می آید 

غم غربت دل(جستارهائی پیرامون شعر حافظ )4،5

غم غربت دل4

اساسی ترین پرسش ازلی ابدی انسان از ابتدای آفرینش فرهنگ این بوده است که ایا زندگی انسان ازپروسه ی میلاد تا مرگ فراتر می رود 
 ایا انسان تجمع 
مواد قابل تحولی است که بعد از مرگ تجزیه خواهد
شد  و  بصورت ماده خام موجوی دیگر در حیات
لاشعور باقی خواهد ماند 
اما سئوال این است
 چگونه شعور که 
فراورده ی جسم و روح انسان است به ماده ای لاشعور تجزیه خواهد شد بحث بر سر همین
شعور یا آگاهی است آیا ماده از ماهیت خود آگاهی
دارد ظاهرا، نه تنها می توان مواد جان دار را باید صاحب
نوعی شعور ابتداعی دانست که محرک ان ماده در
جهت تحول است بلکه مواد بی جان را هم که ماده
خام این تحول هستند می توان شعورمند دانست
پس ظاهرا  از شعور اولیه ی مواد تک سلولی در جهت
تحول به مراتبط بالاتر هستی تا آخرین مرتبه شعور
 در انسان مراتب تکامل   همچون یک نردبان حلقوی است  یعنی بلا رفتن با گردش به دور یک محور نامحسوس  انجام
می شود 
اما در انتهای این نردبان تکاملی چیزی که مشاهده می شود نیاز انسان
در جهت دریدن پرده های هشیاری و رسیدن
به ناهشیاری است
 چیزی که در تمام تمدنهای انسانی وجود داشته
موادی است که با محو هوشیاری
انسان را به خلسه ی ناشی از مستی حاصل از کوچ
از زندان تن رهنون میسازند و ظاهرا هیچ تمدنی بدون آن مواد قابل تحمل نبوده است
این توسل انسان  برای فرا رفتن از
مرزهای هوشیاری  حتی با کمک
 تخدیر مصنوعی و کاذب هوشیاری پرومته وار
توسط مواد مخدر 
و رسیدن به ناهوشیاری مجنون وار بزرگترین دلیل برای اثبات این موضوع است
که در انتهای زندگی وقتی پارانتز مرگ بسته می شود
امید انسان معنوی به وصال
روحانیت مجرد مطبوع ترین حادثه ی زندگیست
 
حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
این اشتیاق عارف برای رهایی از زندان تن وگذر از دایره ی امکان و رسیدن به خلع و لامکان فراسوی تصویر و تاویل ظاهری متون مقدس  از دنیای پس از مرگ است که بر اساس ان روند زندگی
ادامه همین زندگی مادی منتهی در دو مکان متفاوت برای
نیکوکاران و تبه کاران است:
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
قراری بسته‌ام با می فروشان
که روز غم به جز ساغر نگیرم
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می‌آید صفیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
 پر واضح است که انسان در گیر نخوت حاصل
از استیلای مطلق تن 
  فاقد تمنا و توکل وصمیمیت و معرفت لازم در جهت گسستن ازهوشیاری 
و رسیدن به لحظه هایی چنین مالامال از اثیر بوده است
اما نقش و نگار این تابلو نفیس هنوز بر جبین دلش
کاملا نقش خود را از دست نداده پس
به تخدیر پناه می اورد : مستی تن بوسیله کسب جاه مقام ثروت  قدرت و لذت فرماندهی
پر واضح است که بعد از فوت نتیجه ی استحاله شدن و صیروریت انسان ادامه حیات ماده نیست
که معیار سنجش هستی کمی باشد
 آنجا مراتب وجود کیفی
است و کمیت را در ان راه نیست اما تا زمانی  که انسان در گیر تخته بند تن است تنها از طریق نشانه هایی
از  روان های برگزیده ایی که در این جهان
زندگی کرده و در لحظه های ناهشیواری آثار و پدیده های ماندگاری بر جا
نهاده اند  می توان شاه کلید دروازه ی این مسیرمه الود زیبا را بدست آورد 
 

غم غربت دل(2و3 )


 

از زاویه ی دید علم تکامل انسان کنونی فرزند انسان
نئانترتال است که او هم فرزند نوعی انسان میمون
نما بوده است  اما مکاتب عرفانی و فلسفی  انسان
را "تافته ی جدا بافته ای "میدانند که از اصل خود
دور افتاده است.اما قبول فرضیه ی تکامل زیستی 
و داروینی ماهیت غایی انسان را زیر سئوال نمی برد چون باور اینکه پروسه زندگی بشر با مرگ و
تجزیه مواد سازنده ی آن خاتمه 
می یابد
تمام معارف اکتسابی و معنوی بشر را که مبنای
انسانیت انسان بر اساس این باورها شکل گرفته است زیر سئوال
 می برد
چون انسان حیوان نیست که تنها دارای شعوری
زیستی باشد و بر اساس این شعور زیستی زندگی او
در ابعاد خواهشهای تن محدود باشد و معنویت حاصل از زندگی بشر
 که اوج
آن شهادت داوطلبانه بخاطر آرمانهای درونی شده و سعادت همنوعان بوده است ما را وادار به عدم
پذیرش منطقی این فرضیه می نماید 
با توجهه به اینکه
 خواست ماده ادامه یافتن حیات 
و کسب لذت است اما کلیه ی  واکنشهای فداکارانه و ایثار جان خصوصا از طرف مادیگرایان
سوسیالیست نشان از معنویتی نهادینه شده دارد
که فراتر از دریافت هوشیوار آدمی است
انسان بدون تردید در دو دنیای محسوس و نامحسوس زندگی می کند در دنیای محسوس یا
عالم واقعیت یا کثرت، انسان اسیر تمنای تن است
اما انسانها دنیای دیگری هم دارند بنام عالم وحدت که
دنیایی منحصر به فرد است این دنیا برای خود
شخص محسوس اما برای دیگران نامحسوس است
محدودیت و کمیت ماده در این دنیا تاثیر ندارد
این دنیا  در زمره ی علوم
تجربی و قابل اثبات نیست همچنین تمام انسانها قادر به باز آفرینی ساختار غیر مادی این دنیا در نهاد درونی شخصیت خود نیستند و به همین علت
این کمبود را با تقلید آنچه بجای لذت  اثیری چنین حادثه ای مطبوع 
در دل اکثریت جامعه نشسته جبران می کنند
بهر صورت خوابهایی که بعضا خواص پیش گویانه می یابند
یا لحظه ای یاد کسی به ذهنتان خطور میکند
که مدتها از او بی خبرید لحظه ای بعد یا خود همان
شخص یا اثرش روبرویتان پدیدار 
می شود
این تجربیات غریب را البته نمی توان در آزمایشگاه
علوم تجربی تجزیه نمود و ظاهرا نمادهایی هستند
از عالم وحدت که  خواص عالم کثرت را به هیچ
نحو ندارند  لسان الغیب بدون تردید در دل چنین
دنیایی و معنویتی فراتر از دنیای ملموس مادی غوطه ور بوده
که چنین می فرماید:
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

بدون تردید حافظ معرفتی را که از اوراق دفتر دین آموخته به رشته تحریر در آورده اما خیزش کلمات
روانی و معنویت درونی اثر بگونه ایست که هیچ
ذهن هشیاری قادر به آفرینش چنین اثری نیست
رسیدن به چنین درک شهودی از حقیقت مجرد
منهای جذب شدن موقت  ذرات ناپیدای هستی در ناخودآگاه
شاعر ممکن نیست همینجاست که برای انسان معنوی بر خلاف اکثر مردم
وقت مرگ بجای خلاصه زندگی که احتمالا نشانه هایی از عدم استحاله شدن هم می تواند باشد
رشته ای  هویدا می شود  مطبوع اما ان چیزی نیست که هرگز توان گنجایش درون " کلمه " را
داشته باشد چون از جنس ماده نیست و صیروریت
و استهاله شدن در توان فهم مادی  نمی گنجد
کس ندانست که  منزلکه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید
اما طنین این بانگ جایی منهای دل انسان انعکاس
نخواهد یافت چون ویژگی بشر انگونه است که تنها آن طیفه نهانی در باغچه ی دل او جوانه زده  و شکوفا می شود  اما
انسان تا اسیر تخته بند تن است فقط می تواند
با امیدی از وصل ان اثیر پاک از آلودگی روح به
صحبت
حکام ظلمت بپرهیزد:
 
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی‌مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

حدیث روی شمس34
شمس تبریزی مي‌گويد! كه چون حلاج را برآويختند فرمان شحنگان شرع بود كه بعد از آويختن هر يكي از اهل بغداد سنگش بزنند و هر يكي چند سنگ منجنيقي مي‌زدند دوستانش را هم الزام كردند چاره نبود دسته گل عوض سنگ مي‌انداختند و حال در ناله آمد آن نظر كه آن حالت را درك مي‌كرد به تعجب سوؤال آغاز كرد كه بدان همه سنگ‌ها نناليدي به دسته‌هاي گل زدند ناليدي گفت:

اَما عَلِمتم ان الجَفا مِنَ الحبيبِ شديدُ آيا نمي‌دانيد كه تحمل جفا از سوي دوست سخت است.

شمس که بال پرواز مولانا از هر گونه تعلق خاطری الا روحانیت نهفته در جسم آدمی  بود، او را که خلایق شمس پرنده نام نهاده بودندش چرا که هیچ خانگاه و مرشد و شهر و عمارت
و حاکم و خلیفه و عقیده ای توان دربند کردنش را نداشتند و با پوست انداختنهای پی در پی مجرد زیسته بود در آستانه ی درگاه حضرت دوست
همانا پیرانه سر به کیمیای
جوان عشقی مبتلا شد که عافیت را از دل و جانش ربود و در پروسه ی همین عشق ورزی و ترویج جاهلانه ی پیری دانا با دوشیزه ای نوباوه صفحه ی آخر زندگی شمس به ردخون آغشته و در غبار مه آلوده ی زمان محو شد
 اما از همان زاویه ی بعید بهار سرخ و
 لاله گون دانا دلی پیر
 شکوفه ی شعر در جان جوان مولانا جوانه زد تا راز و رمز درون روح مستور آدمی در قالب کلماتی شور انگیز به رقص در آیند اخر  مگر نه اینکه هدف تکنولوژی و دنیای مدرن بهره مندی انسان از شادکامی است و مگر نه اینکه هیچ تمدنی بدون افیون موادی که انسان را دمی ناهشیار کند
برای آدمی قابل تحمل نبوده است
پس این شادکامی و این بی وزنی مولانا جلال الدین محمد بلخی که از پس قرون شاد و سماع کنان پیمانه ی هستی هر بیننده ای را مالامال از "شعف شعور عشق"   می کندو دفتر ایام فارغ از بوم عشق را بی رنگ
جلوه ای از این آرزوی دیر پای بشر است
 تو گوئی این نغمه ی جان فزا
جاودانه ترین حقیقت زندگی است اما
در وادی عشق
تا دست طلب نباشد دست دیگری  بکار نیاید....( در خاتمه این مباحث عرض می نمایم که حقیر در محضر اساتید درس پس میدادم و مطالب عنوان شده غالبا یافته های شارهان بنام مثنوی همچون دکتر زرین کوب دکتر سروش و دکتر نصر....و .... بودند )

 
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم

وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون

که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

  https://telegram.me/behzadghasemi44

غم غربت دل 1(پیرامون حافظ )


غم غربت دل  
  
      پيشكش استاد فرزانه محمد علي شاكري يكتا   


         بهزاد قاسمی(  فانوس )
@begzadghasemi44


دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

ساكنان حرم  ستر و عفاف ملكوت

با من راه نشين باده‌ي مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست كشيد

قرعه ی فال بنام من ديوانه زدند

جنگ هفتادودو ملت همه را عذر بنه

چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

شكر ايزد كه ميان من و او صلح افتاد

صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند

شيخ محمود شبستري در مورد اين شعر مي‌گويد: مدام كه پشت آئينه تاريك و مكدر نباشد صورت آدمي را در خود منعكس نمي‌نمايد، اكنون اگر نفس ناطقه انسان را آينه ی صفات الهي بشمار آوريم ظلوم بودن و جهول بودن همانند تاريكي و مكدر بودن پشت اين آئينه خواهند بود.

ظلومي و جهولي ضد نورند

وليكن مظهر عين ظهورند

چوپشت آيينه باشد مكدر

نمايد روي شخص از روي ديگر

امانت الهي همان صفات الهي است كه به انسان به عنوان خليفه ی خداوند بر روي زمين داده شده و چون انسان ظلوم و جهول است و بنا به تعبير شيخ همچون آينه است آن را قبول نموده اما انسان با قبول اين امانت همواره با غم غربت روبروست و داستان هبوط روح از شرق وجود عالم علوي به درون عالم سفلي كه غرب هستي است و نهايتاً زندان تن آغاز شده است غربت انسان و اسير بودن او در دام تن درون مايه‌ي اصلي بسياري از داستانهاي عرفاني است و رابطه ی نفس ناطقه‌ با بدن انسان از نوع رابطه ی يك ظرف با مظروف خود نمي‌باشد بلكه انسان آن چنان موجودي است كه هم داراي حيثيت محسوس و جنبه ی جسماني بوده و هم از صورت معنوي كه از عالم امر است برخوردار مي‌باشد، انسان از يك جهت به عالم خلق و از جهتي به عالم امر وابسته است. عالم روحاني را از آن جهت عالم امر مي‌خوانند كه تنها به امر حق تبارك تعالي موجود
گشته و از ماده و مدت منزه و مبرا مي‌باشد. در اين عالم موجودات آنچنان در احاطه‌ي نور حق فاني هستند كه تو گوئي جز امر حق چيز ديگري به شمار نمي‌آيند بدين ترتيب انسان فرآورده‌اي متشكل از دو عالم امر و خلق است، هم داراي جنبه ی تعلق و وابستگي و هم از جنبه ی تجرد و وارستگي برخوردار است. با توجه به شرايط تكوين انسان، صرف بودن بشر در عالم هيولائي و جهان مادي موجب غربت وي نمي‌باشد چون انسان از هر دو جهان داراي نشان مي‌باشد بلكه دليل غربت انسان اين است كه وي عالم امر و يگانگي خويش را فراموش كرده و در عالم ماده و پراكندگي محصور مانده است در واقع كسي كه خدا را فراموش كند خداوند او را نسبت به خودش نيز به فراموشي مي كشاند و فراموشي خود، منجر به از خود بيگانگي مي‌شود.

حدیث روی شمس34

حدیث روی شمس34
شمس تبریزی مي‌گويد! كه چون حلاج را برآويختند فرمان شحنگان شرع بود كه بعد از آويختن هر يكي از اهل بغداد سنگش بزنند و هر يكي چند سنگ منجنيقي مي‌زدند دوستانش را هم الزام كردند چاره نبود دسته گل عوض سنگ مي‌انداختند و حال در ناله آمد آن نظر كه آن حالت را درك مي‌كرد به تعجب سوؤال آغاز كرد كه بدان همه سنگ‌ها نناليدي به دسته‌هاي گل زدند ناليدي گفت:

اَما عَلِمتم ان الجَفا مِنَ الحبيبِ شديدُ آيا نمي‌دانيد كه تحمل جفا از سوي دوست سخت است.

شمس که بال پرواز مولانا از هر گونه تعلق خاطری الا روحانیت نهفته در جسم آدمی  بود، او را که خلایق شمس پرنده نام نهاده بودندش چرا که هیچ خانگاه و مرشد و شهر و عمارت
و حاکم و خلیفه و عقیده ای توان دربند کردنش را نداشتند و با پوست انداختنهای پی در پی مجرد زیسته بود در آستانه ی درگاه حضرت دوست
همانا پیرانه سر به کیمیای
جوان عشقی مبتلا شد که عافیت را از دل و جانش ربود و در پروسه ی همین عشق ورزی و ترویج جاهلانه ی پیری دانا با دوشیزه ای نوباوه صفحه ی آخر زندگی شمس به ردخون آغشته و در غبار مه آلوده ی زمان محو شد
 اما از همان زاویه ی بعید بهار سرخ و
 لاله گون دانا دلی پیر
 شکوفه ی شعر در جان جوان مولانا جوانه زد تا راز و رمز درون روح مستور آدمی در قالب کلماتی شور انگیز به رقص در آیند اخر  مگر نه اینکه هدف تکنولوژی و دنیای مدرن بهره مندی انسان از شادکامی است و مگر نه اینکه هیچ تمدنی بدون افیون موادی که انسان را دمی ناهشیار کند
برای آدمی قابل تحمل نبوده است
پس این شادکامی و این بی وزنی مولانا جلال الدین محمد بلخی که از پس قرون شاد و سماع کنان صفحات دفتر هستی هر بیننده ای را مملو از "شعف شعور عشق" بی خود می کند
جاودانه ترین حقیقت زندگی است اما
در وادی عشق
تا دست طلب نباشد دست دیگری  بکار نیاید....

 
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم

وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون

که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

 

حدیث روی شمس

حدیث روی شمس31


  
اما زمان دو نوع تجربه می شود زمان بیرونی زمان
درونی زمان بیرونی دوری است مثل گذر سالها و
یا گذر روز و شب و همچنین خط سیر عمر انسان که
بصورت یک مانداناست یعنی :صبح، ظهر ،عصر
و شب یا چهار فصل یا کودکی، جوانی، میان سالی
و
پیری. اما زمان درونی عبارت است از ،گذشته ،حال
و
اینده . گذشته بصورت خاطراتی غالبا زیبا جلوه گر می شود چون دست نیافتنی است حال دمی است
که غالبا از دست می رود چون انسانها کمتر
 "ابن الوقت "
 هستند و همه افراد یک یوتوپیای خیالی 
برای آینده خود دارند آنجا دنیای رویاهای آنهاست
غالبا حال توسط آینده ای آبستن ناکامیها و عقده های  گذشته اشغال می شود که بصورتی جلوه گر می شود که 
بتواند درمانی برای ان دردهای درونی باشد
که البته  یوتوپیا ها واقعا غلابی
هستند چون چیزی جز جزر گذشته نیستند
و رویاهای ان افرادی شایسته ی تحسین است
که توانسته باشند تیرگی  جهل را به
نور آگاهی پیوند بزنند و ریشه ی آگاهی زمانی
در دل جوانه می زند که فرد  بتواند بخشش
و گذشت را تجربه کند و با تحقق بدون ریا
و طمع رویای فردی دیگر مطبوعیت زمان
فراسوی زمانهای من مدارانه را احساس کند.
کما اینکه دنیای فانی مزرعه ی دنیا ی باقی است
و البته دنیای باقی دنیای جاودانه است و جاودانگی
البته یوتوپیای تمام انسانها در طول تاریخ بوده و به عنوان بزرگترین کهن الگوی بشر
در نهاد انسانها ثبت شده است انسانها همواره سعی
کرده اند زمان کرانه مند را دریده و  گام بر زمان
بی کرانه نهند اما تنها نشانه های بی کرانگی در
انسانها  تا امروز دو چیز  بوده است:
پدیده ی خواب دیدن
 و
 رویاپردازی در بیداری

انسان فقط در خواب و رویا آینده و حال و گذشته
را می تواند در هم مخلوط کرده و دیوار زمان
را بدرد اما یک اصل زرین تاریخی دیگر هم هست
که فرآیند نحوه ی تولد فردا را توضیح می دهد
از مکافات عمل غافل مشو 
یا
هر که باد بکارد طوفان درو خواهد کرد
الدنیا مزرعه الاخره
نحوه ی  تغییر و تحول ماده در زمانه کرانمندو رسیدن آن به بی کرانگی  توسط مولانا جلال
الدین محمد بلخی چنین تصویر شده است

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر

تا بر آرم از ملایک پر و سر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو

کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک قربان شوم

آنچ اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم که انا الیه راجعون

مرگ دان آنک اتفاق امتست

کاب حیوانی نهان در ظلمتست


https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس32

و البته حلاج گفته:
تفکرت فی الادیان جد تحقق
فالفیتها اصلا شعبا جما
نیک در ادیان اندیشه کردم و دریافتم که آنها یک
اصل واحدند با شاخه های فراوان


هنر واقعی آنچنان است که مقصودش را محجوب
در عین حال مکشوف می کند و انسان با چیزی
که می سازد شکل می گیرد در واقع درست بر عکس
فرآیند تکوین موجودات که خالق به چیزی که می
سازد شکل می دهد 
انسان به دو صورت زندگی می کند  بعضیها تنها باز 
تاب دنیای بیرونی پیرامون هستند و در واقع 
آنچه در دنیای مادی دیده می شود را باز تاب می دهند و عالم درونی آنها نسخه ای کپی شده از
دنیای بیرونی است اما انسانهایی هم هستند که 
در مقابل دنیای بیرونی یعنی عالم کبیر دنیای
درونی ویژه ی خود را دارند و این عالم صغیر 
البته دارای ماهیتی است که می تواند به آن عمقی که
ماده فاقد آنست برسد در واقع ما 
با دو عالم روبرو هستیم عالم واقع و عالم مثل
و این عالم مثل عبارت است از تعمیم دنیای
متکثر بیرونی به دنیای متحد درونی و این مهم
از طریق فرآیند ی بالاتر از آموزش های اکتسابی 
صورت می گیرد یعنی فرآیند الهام 

https://telegram.me/behzadghasemi44

اما در پدیده 
کشف شهودی هم با وجویکه روند منطقی آموزش یعنی تعمیم برآیند
سازو کار آزمایش و خطا به صورتی انتزاعی  به نوعی صیرورت می یابد که ماده حاصل شده
دارای ماهیتی کاملا مجزا از مواد خام اولیه باشد
در واقع پست ترین موجود که تجلی ماده ی میرا
است تبدیل به برترین موجود که تجلی معنویت
نامیراست می شود که همان موجودیست که
حامل امانت الهی است 
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال بنام من دیوانه زدند
و این دیوانگی البته یعنی توانایی گذشتن از
درخواستهای نفس و دگر پرستی است که اوج آن
جان دادن در راه آرمانهای والای بشریت است
اما مشروط بر اینکه از جهل و تعصب آزاد باشد
تعصب یعنی یک جوجی هندو که بر اساس
اصل اهیسما از کشتن پشه و مگس خود داری
می کند یک انسان را بخاطر داشتن اعتقاد مخالف با او
 بکشد.
و تجربه ی عرفانی 
که شمس تبریزی و بایزید بسطامی نمادهای آن هستند نشان میدهد که تمام همت این رازورزی عاشقانه در جهت تولد انسانهائی صرف میشود که فارغ از چنین تعصبات جاهلانه ای باشد کما اینکه  رابعه  را می گویند که در
یک دستش آتش  و دست دیگرش آب داشت 
و می گفت اتش جهنم را با این دست خاموش کردم و با دست دیگر  بهشت
را اتش زدم 
 انگار ناصری است بر صلیب 
  به کفاره ی گناهان بنی ادم. 
مولانا هم 
با رازورزی عرفانی و تجربه ی فنای فی الله
قبل از موت تبدیل به شهد و شکر شده است
او وزنی ندارد همچو پری است تعبیه شده در بال پرنده
این راز ورزی شادکامانه نتیجه فنای اوست در
واژه ای که شاه کلید این
واژه سماء   است که خود سماء طاق نصرت شمس است در دل مدهوش مولانا.
 او شهروند دل است و طریق او برای وصال یار
ناهشیاری با اغیار . پس دنیا برای او وهم است و حقیقت آرمانی حضرتش در ستایش و پرستش  وجودی خلاصه می شود که انسان کامل همچون شمس 
جلوه ی سایه ایست از تابش ان خورشید 

رو سر بنه ببالین تنها مرا رها کن
 ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا بروز تنها
 خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
خیره کشیست مارا دارد دلی چو خارا
 بکشدکسش نگوید تدبیر خونبها کن
برشاه خوبرویان واجب وفا نباشد 
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مردن آن را دوا نباشد 
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری ، در کوی عشق دیدم 
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن


 https://telegram.me/behzadghasemi44

ققنوس در اتش

 

 

 

https://yekupload.ir/embed/b065e575caa0522d/640/320

 

فانوس دریائی

https://yekupload.ir/embed/2e416ee75d1d4b99/640/320

 

 

 

حدیث روی شمس23 تا 30

حدیث روی شمس23
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )
 در اساطیر
کلیه ملل کم و بیش انسانها هم توسط نامیرایان آفریده می شوند هم ابتداعا بصورت جاوید در بهشت زندگی
می کنند که بعد از فریب خوردن و انجام عملی
اشتباه از بهشت ترد شده و اسیر تنی می گردندکه
از گل کوزه گری ساخته شده و البته بعد از مرگ
اینبار با دو جهان متفاوت برای نیکوکاران و بدکاران مواجهه خواهند بود اما  پروسه رسیدن به این تفکر  در رویکردی اجتماعی ،تاریخی :
 انسانهای اولیه که ارزومند ادامه روند 
زندگی زمینی در زیر خاک بودند  به همین خاطر وسایل
زندگی متوفی را هم با او دفن می کردند بتدریج
با دیدن فساد اجساد و لوازم دفن شده در سرزمینهایی که تمدن برتری بوجود امده بود
یا مثل مصریان اجساد را مومیایی کردند 
یا به اصل معاد روحانی بعد از مرگ معتقد شدند
که کم و بیش این نحله از تفکر همچنان باقی است
این هبوط روح در اثر گناه  و آرزوی بازگشتش
به مکان سابق در فلسفه بنام دیدگاه ارفه ای نامیده
می شود که نشانه و نمادهائی  از این دین  باقی است  از جمله سرودهايي از نيايش اين آئين که روی لوح‌هایی طلايي در جنوب ايتاليا و جزيره‌ی کرت (Crete) کشف شده است. اين سرودها چنين وانمود می‌کنند که آئين اورفئوس با معتقدات کهن يونان تفاوتي بسيار دارند، زيرا اين آئين معتقد است که روح از مبدأ الهي هبوط کرده، وارد زندان جسم می‌شود و به پليدي‌های  عالم عنصري، آلوده می‌گردد که انسان با پرهيزکاري مداوم و تزکيه‌ی نفس، می‌تواند آن را آزاد کند تا روح، پاکيزگي فطري خود را دوباره بازيابد. همچنين با انجام مراسمي خاص از سحر و جادو نيز روح آزاد می‌گردد. پيروان آئين اورفئوس معتقدند که روح می‌تواند هم در اين دنيا و هم در آخرت به مقام اتحاد و وصال به حق رسيده و از اين وحدت متمتّع گردد. همچنين روح پس از مرگ در عوالم برزخي نيز سير کرده، اما اقامت وي در عالم برزخ دائمي نبوده و بر حسب رفتار و کرداري که در زندگي خاکي داشته، در آن دنيا پاداش گرفته و يا مجازات می‌شود
این نحله از تفکر از طریق فیثاقورسیان به افلاطون و سپس نئوافلاطونیان ودر نهایت به مسیحیت منتقل شد کما اینکه ریشه ی این نوع تفکر را باید در هندوستان و اوپانیشادها  جست
در اوپانیشادها هست که تبیین «حقیقتی» که ساری و جاری در همه پدیده‌های جهان است برای نخستین بارجایگزین سرود و ستایش ایزدان وایزدبانوان شده‌است. مشخصه اصلیِ این متون گذر از عین به ذهن و عبور از اندیشیدن دربارهٔ شگفتی جهان خارج به تأمل درونی است.... که خصوصا بیشترین تاثیر را از طریق طریقت مانوی در جهان مسیحیت گذارده است


 https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس 24
به قلم بهزاد قاسمی (فانوس )

اما دو پدیده بشر اولیه را به توانایی تفکر
انتزاعی در مورد روح قادر ساخته است : 
رویا و مرگ

در خواب انسان بدون حرکت وارد مکانهای
دیگر می شود   کما اینکه مرده ای در خواب به دیدار  او می آید و همچنین بعد از مرگ فورا قیافه
انسان تغییر نمی کند بلکه دمی از بدن او خارج می شود که حامل زندگی است و او روح
نام گرفته است . البته این نحله از تفکر توحیدی   دنیای  محصور در دایره میلاد و مرگ را به عطر خوش وجودی نامتناهی آراست 
 و مرگ را آغازی دیگر کرد در این نحله از تفکر انسان قبلا از هبوط
در مرتبه ی احسن الخالقین بوده است بعد از هبوط به رتبه  اسفل السافلین سقوط می کند اما چون ازآن نقش زیبا هنوز بر روحش نشانه هایی دارد 
سالها دل طلب جام جمع از ما می کرد
انچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
......
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت انروز که این گنبد مینا می کرد
و.......
پس در صدد است با پندار و کردار و گفتار نیک و همچنین پالودن روح از تمناهای نفس اماره دوباره به مرتبه قبل (احسن تقویم) صعود کند 

   
با وجود اینکه امروزه
  حاکمیت راسیونالیسم و مکتب اصالت تاریخ و تکامل
در اندیشه ادمیان تثبیت شده اما در سالهای اخیر
برخی از دانشمندان غربی متوجه شده اند که
عناصر پایدار سرشت ادمی و ویژگی های ثابت رابطه انسان با جهان بر خصوصیات موقت و متغییر
او تفوق دارد  کما  اینکه صوفیان گفته اند:
نفس امری بسیار عظیم ،کل جهان و نسخه ای از ان است هر چه در کیهان یافت می شود در نفس موجود است بر این مبنا هر که بر نفس خود قالب شود بر کیهان سیطره دارد و هرکه اسیر نفس خود است تحت تسلط عالم خارج است 

 
باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم

در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آنجا روم آنجا روم بالا بدم بالا روم

بازم رهان بازم رهان کاینجا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین

آنجا بیا ما را ببین کآنجا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم

من گوهر کانی بدم کاینجا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست

ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی

کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

 

 https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس25
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )

در آراء حکمای یونان باستان همچون افلاطون وفلوطین هم می توان ریشه های غربت را یافت. تمثیل غار افلاطون که در کتاب جمهور آمده خود سرشتی عرفانی دارد و به نحوی یادآور غربت انسان است 


در آثار این حکما انسان زندانی طبیعت است و روح باید خود را از تن وتعلّقات آن برهاند تا بتواند به اصل بپیوندد. نکتة مهم آنست که افلاطون معتقد است که فلسفه یا همان اشتیاق به دانش وقتی به روح نزدیک شود، غربت روح وگرفتاری آن در نفس احساس می گردد و با فلسفه است که می‌توان دریافت، بندی که بر پای روح نهاده شده از خوشی ها و لذّت های تن ساخته شده پس با نزدیک شدن به فلسفه می‌توان روح را از قفس رهاند و این فلسفه است که راه رهایی را می‌آموزد 

ادیان زرتشت، هندو، مانوی، یهود و مسیحیت نیز همگی به نحوی به غربت روح و اسارت آن در عالم ماده معتقدند و بر آنند که روح انسان با این دنیا سنخیت و تجانسی ندارد؛ پس با آن احساس غریبی و بیگانگی می‌کند و در نتیجه شوق  بازگشت به اصل دارد. در  داستان خلقت آدم و سرانجام هبوطش از بهشت این موضوع مطرح 
شده   که خداوند از روح خود در انسان دمیده و این انسان دارای روحی خدایی و جسمی خاکی است. روح انسان به اشارت «کن» بی واسطه پدید آمده است و مربوط به عالم امر است.....

البته مباحث مربوط به مسألة غربت را در میان آثار حکما و عرفای ایران قبل از مولانا هم می توان یافت؛ چنانچه ابن سینا بزرگ‌ترین دانشمند ایران در سدهٔ چهارم هجری در آثارش به صورت رمزی و تمثیلی به غربت روح انسان اشاره می‌کند و روح را محبوس قفس تن می‌داند. بنابراین تفسیری که بوعلی(پیرو حکمت مشّاء) از نفس ارائه می دهد تا حد زیادی به نظر افلاطون، مبنی بر ثنویت جسم و روح، نزدیک است. بهترین شاهد قصیدة عینیه اوست. قصیدة عینیة ابن سینا از جمله اولین آثاری است که در آن روح انسان به کبوتری تشبیه شده است که از جایگاه بلندی فرود آمده و اسیر گشته است.

پس از ابن‌سینا، امام محمّد غزالی و سهروردی نیز دربارهٔ مرغان و شوق آنها به جستجوی عنقا داستان هایی مطرح می‌کنند و در واقع روح را به مرغانی تشبیه می کنند که در قفس تن محبوس‌اند.

امام محمّد غزالی(وفات 505 ﮬ.ق) در کتاب احیاءعلوم الدین و ترجمة فارسی آن کیمیای سعادت اشاره دارد. به اینکه جایگاه اصلی روح این دنیا نیست و عالمی دیگر 
باید که عوالمی را طی کند، منزل به منزل تا به اصل خویش برسد 

https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس...26
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )

برخلاف حکمای مشّاء که از علم‌النفس در طبیعیات بحث کرده‌اند، شیخ اشراق(وفات 587 ﮬ.ق) به مسألة نفس صورتی الهی بخشیده است. از نظر وی نفس نوری از انوار حق تعالی است که در زندان تن گرفتار شده و در جهت رهایی او از دام تن و نجاتش از تاریکی جهان مادی باید کوشید. سهروردی در داستان‌های رمزی خود 
به غربت و گرفتاری روح و اشتیاق بازگشت آن به مکان اصلی می‌پردازد.بهره بردن شیخ اشراق از حکمت خسروانی که بهانه ی مخالفان برای بردار کردن شیخ شد در این آثار 
 کاملا مشهود است
.

با بررسی متون نظم و نثر عرفای متقدّم مولانا همچون ابوسعید ابوالخیر، خواجه عبدالله انصاری، حکیم سنایی، عطار، نجم رازی و دیگران  نیز می توان ردّ پای غربت روح انسان را یافت که هر چه جلوتر می‌آییم، این مسأله پر رنگ تر مطرح می‌گردد تا برسیم به مولانا که خود به دلایلی که خواهیم آورد، مسأله غربت انسان را بسیار هنرمندانه و موشکافانه در جای جای اشعارش به تصویر کشیده است.

اکثر این عرفا برآنند که انسان را در ازل با عشق آمیخته‌اند، پس از هبوط این عشق در وجود او باعث ایجاد احساس غربت و عدم سنخیت در این سرای ظلمانی شده و سر انجام انسان مبتلا به غم غربت، هجر و فراق گردیده است

 
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس 27
به قلم بهزاد قاسمی (فانوس )


تاريخ ديوانگي در عصر عقل كتابي است كه در آن میشل فوكو به ظهور عقل و بي‌عقلي در عصر روشنگري و به همراه آن اخراج و طرد دسته‌هايي از انسانها به ويژه «ديوانگان» از دايره عقل پرداخته است جنون بيش از آن از اشكال مقدس معرفت دانسته مي‌شد وليكن با ظهور عقل تك گفتار تجربه نا محصور جنون سركوب مي‌گردد و ميان جنون و بيماري رابطه‌اي برقرار مي‌گردد كتاب ديوانگي و تمدن با شرحي درباره طرد و حبس جذاميان آغاز مي‌شود. جداميان در طي قرون ميانه در حواشي شهرهاي اروپا پراكنده بودند درون اين حبس‌ها جذاميان از ساكنين شهرها دور نگه داشته مي‌شدند و در عين حال به اندازه كافي به شهر نزديك بودند تا تحت مراقبت باشد. آنها گاه به ديده‌يي محبت و گاه دشمني نگريسته مي‌شدند. از طرفي مردمي شرور بشمار مي‌رفتند كه خداوند آنها را كيفر داده بود و همچنين  نشانه تكليف مسيحيان به دستگيري از ديگران بودند ناگهان در پايان قرون ميانه مركز جذاميان در سراسر اروپا تخليه شد اين عرصه از نو به وسيله‌ي ساكنين تازه‌اي پر شد كه نشانه‌هاي تازه اي داشتند. فوكو پس از تصوير جذاميان لعنت شده و در عين حال مقدس‏ كشتي ديوانه‌ها را شرح مي‌دهد‏ در دوران رنسانس ديوانگان را بر كشتي‌هايي سوار مي‌كردند و در مسير رودخانه‌هاي اروپا روانه مي‌كردند تا به جستجوي عقل بروند. فرد ديوانه كه به كشتي بسته شده بود محبوسي بود در درون آزادترين و بازترين راهها... و بدين وسيله انسان ديوانه به عنوان موجود فرهنگي جاي مرگ را به عنوان كانون توجه عميق و گسترده درباره‌ي نظم و معنا گرفت ابتدا ديوانگان‏ ساده لوح‌ها... ميخواره‌ها‏، عياشها تبهكاران و معشوقه‌بازها همگي از يك قماش به شمار مي‌رفتند و از طريق باروها و دروازه‌هاي شهرها به منظور حراست شهرها از دسته‌هاي متعدد افراد بيكار‏ بيمار و ديوانه با گماردن پاسبان حراست مي‌شدند.
اما با توجه به دنياز روز افزون به كار به عنوان امري اخلاقي اجتماعي بناگاه باروهاي شهرها بر چيده شدند فرد بيكار‏ ديوانه و فقير ديگر طرد يا مجازات نمي‌شد بلكه به خرج ملت و به بهاي آزاديش مورد مراقبت قرار مي‌گرفت اما مي‌بايست زندگي در حبس و توقيف را بپذيرد متعاقباً بحران اقتصادي قرن 17 كه همزمان با عبور از دوران رنسانس به دوران كلاسيك بود كارگر ارزان قيمت را به عنوان نياز اصلي جوامع غربي مطرح ساخت لذا فقيران و ساير اقشاري كه مايل بودند با دستمزد پائين كار كنند وارد جرگه‌ي توليد شدند و ماجراي حبس و طرد خصوصي‌تر و تخصصي‌تر شد لذا از ترس اينكه مبحوس شدن اين اقشار با ديوانگان موجب ديوانگي آنها شود و جامعه را از كار و توليد آنها بي‌بهره ‌سازد موجب شد تا زنجير را از دست و پاي آنها باز كنند و نه تنها اقشار عمده‌ي ناسازگار و محروم را وارد عرصه‌ي توليد اقتصادي نمايند بلكه در فكر بهبود ديوانگان و وارد كردن آنها به اين عرصه شوند چون ديگر جمعيت به عنوان يك ثروت ملي محسوب مي‌شد و اين ثروت بالقوه بايد در مسير توليد اقتصادي بكار گماشته مي‌شد. 
https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس28
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )

روابط جديد با ديوانگان به ناگهان با انقلاب فرانسه پديدار شد. اصلاح طلبان كويكر در انگلستان به رهبري تيوك و عقل گرايان روان پزشك در فرانسه به رهبري پينل ظهور پيدا كردند‏، شيو‌ي عمل كويكرها اين بود كه هر محبوس يا بيماري را وادار كنند به مسؤوليت جرم يا بيماري خود را بپذيرد در بيمارستان آنها وحشت آزادگونه جنون جاي خود را به اضطراب كشنده‌ي مسؤوليت داد ترس اكنون از پشت دروازه‌هاي تيمارستان به وجدان بيمار انتقال يافته بود چون هدف درمان آگاهي دادن به بيمار به عنوان مسؤول بيماري خود بشمار مي‌رفت از اين رو مجموعه دقيقي از آيين‌ها و روش‌ها و مراقبت‌ها ضروريي بود و انجام مي‌گرفت تا اين توهم كه بيمار مسؤول بيماري خود است دروني سازي شود در فرانسه هم پينل معتقد بود كه ديوانگان مي‌بايست خود به اين مسئله پي ببرند كه از ملاكهاي اخلاق عمومي سرپيچي كرده‌اند مي‌بايست ايشان با روش‌هاي باز پروري‏، تغيير خود آگاهي و انضباط بدني و رواني دوباره به وضعيت تاييد ملاكها و معيارهاي اجتماعي باز گردند.
با ظهور فرويد و تأكيد او بر رابطه بيمار و پزشك و اهميت يافتن شخصيت پزشك به عنوان انسان درمانگر ساختارهاي حبس و توقيف و سلطه تحول مي‌يابند و به واسطه پزشک
 است كه ديوانگي به بيماري روحي تبديل مي شود و به همين خاطر معناي عميق حبس و توقيف به كنار نهاده مي‌شود و پيدايش بيماري رواني با معناي امروزين ممكن مي‌شود.
فوكو معتقد است كه اگر شخصيت پزشك مي تواند پديده‌ي جنون را تجريد و مشخص كند نه به اين دليل است كه نسبت بدان شناخت دارد بلكه به خاطر سلطه اي است كه بر او دارد به نظر فوكو حتي توانائي روانكاو در فهم بيماري رواني فرد بيمار دستخوش ابهام شده است. روانكاوي مي‌تواند برخي از اشكال جنون را شرح دهد اما نسبت به عمل خطير ناعقلي بيگانه مانده است اين غيريت در پرتو برق آساي شاعران بزرگي همچون آرتود‏ هولدرلين، نروال، فيتر جرالد... كه به نحويي از دام حبس و توقيف اخلاقي عظيم رهيده‌اند و تجربه اساسي ناعقلي را در يك خطر ديده‌اند تجربه‌اي كه ما را به وراي حدود جامعه فرامي‌خواند‏،

حدیث روی شمس الدین29
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )

، فوكو مي‌گويد اين غريت آيا نمي‌تواند محفلي براي انكار سراسري فرهنگ مدرن باشد چيزي كه مجنون يا حلاج نمادهاي آن در جامعه‌ي ما هستند چنانكه افلاطون هنر و آفرينش هنري را محصول از خود به درشدگي هنرمند در لحظه‌ي آفرينش هنري مي‌ديد و به مفهوم الهام مي‌رسيد. وارسطو از نا متعارف بودن كار شاعر ياد مي‌كرد كه البته تأكيدي است بر عنصر نابخردانه هنر كه كار كرد تازه‌اي از نيروي عقلاني را آشكار مي‌كند و نيچه هم معتقد بود كه شاعران به علت كاربرد مجازهاي شعري از حقيقت دور مي‌افتند اما او معتقد بود كه چون شاعران خود آگاهند كه دروغ گويند پس اين فضيلت آنهاست اين موضوع كه نوابغ در چارچوب صورت بندي دانايي دوران خود محصور نمي‌مانند‏، سوژه‌ي خود آگاه دكارت را كه فرهنگ و تمدن غرب حول محور آن مي‌چرخد سخت آسيب پذير كرده
 که روآوري غربيان به اشعار مولانا يا بوديسم از نشانه‌هاي آن است و ما را به اين نكته رهنمون مي‌كند كه ترديد بنيان دانائي است. نقل است از پيشگوي معبد دلفي پرسيدند داناترين فرد آتن كيست و او گفت: سقراط چون سقراط را از اين موضوع آگاه كردند متعجب شد و از تمام مردم آتن پرسيد كه داناترين فرد آتن كيست و هر كس به نوبه خود، خود را داناترين فرد آتن محسوب مي‌كرد و چون سقراط تنها فردي بود كه خود را دانا نمي‌شمرد معتقد شد كه پيشگوي معبد راست گفته است هنوز هم با توجه به پیشرفت عمیق دانش در بسیاری از زمینه ها در مبحث شناخت و درمان بیماریهای روانی بشر علم چندانی ندارد و به علت بهبودی اکثر بیماران گذار زمان بوده است و داروهای موجود هم بیشتر بیماری را بصورت موقت کنترل می کنند و هنوز پدیده ی راز آمیز جنون در هاله ی مه آلوده ای از ندانستن....مدفون است

آن گل سرخست تو خونش مخوان
مست عقلست او تو مجنونش مخوان
البته این خرد عقل منفعت بین استعمار گر انسانی است که سودائی جز سود ندارد  
و می فرماید
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
عقل دور اندیش همان عقل ابزاری است که باعث فربهه شدن نفس می گردد اما حسی هست
که تمنای این حس آنگونه است که با تمنای تن بیگانه ات می کند
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
اما حواس اولیا  منحصر به افراد خاصی نیست بلکه گونه های ابتدائی حیات همچون زنبور هم چنین ندائی را حس می کنند

 گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد

آنچ حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را

خانه‌ها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در...

Behzad.ghasemi:
حدیث روی شمس الدین30
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )


اما انکار این حس شهودی به  کجا
می انجامد
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود
و این همان نخوت و دیو درون انسان است 
که درمان  درد آدمی هم جز با بیگانه شدن از او ممکن نیست

پس فنون باشد جنون اين شد مثل
خاصه در زنجير اين مير اجل
نيست از عاشق كسي ديوانه‌تر
عقل از سوداي او كورست؟ كر
زانكه اين ديوانگي عام نيست
طب را ارشاد اين احكام نيست
گر طبيبي را رسد زين گون جنون
دفتر طب را فرو شويد به خون
طب جمله عقل‌ها منقوش اوست
روي جمله دلبران روپوش اوست
منبع ديوانگي هنور راز بزرگ دانش است
البته اما آنچه میدانیم در مواردی دیوانگی
ما فوق عقل است.
زين خرد جاهل همي بايد شدن                             
    دست در ديوانگي بايد زدن
عاشقم من بر فن ديوانگي                                   
    سيرم از فرهنگي و فرزانگي
هر چه غير شورش و ديوانگي است                      
   اندرين ره دوري و بيگانگي است
هين بنه برپايم آن زنجير را                               
    كه در يدم سلسله‌ي تدبير را

ما اگر قلاش و گر دیوانه ایم            مست آن ساقي و ان پيمانه‌ايم
برخط و فرمان او سر مي‌نهيم                     
        جان شيرين را گروگان مي‌دهيم
عقل راه نااميدي كي رود                            
    عشق باشد كان طرف برسر دود
لاابلي عشق باشد ني خرد                         
     عقل آن جويد كز آن سودي برد حضرت خداوندگار در دوران سرايش ديوان شمس چنان فارغ از عقل ابزاری وتمنای سود و زیان آن بوده و اشعار دیوان شمس که بر حضرت فرو می آمد توسط مریدان به رشته ی تحریر درآمده است  در دوران سرايش مثنوي هم گاه گاهي به اصطلاح روانشاسانه ی جنون دوره‌اي يا ادواري مبتلا مي‌شده است:
من سر هر ماه سه روز اي صنم
بي‌گمان بايد كه ديوانه شوم
هين كه امروز اول سه روزه است
اما
 كه این جنونی است مختص عارفان عاشق چرا كه از امور پست دينوي رخ برتافته‌اند و دنيا و ابناي آن را به چيزي نگرفته‌اند.
آن گل سرخ است تو خونش
 مخوان         
    مست عقل است مجنونش مخوان


 
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم

نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم

چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم

چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را

چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را

چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی

خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را

ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی

چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را

جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق

چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را

به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو

همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را

ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان

دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را

منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را

غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن

هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را

بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را

بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را

حدیث روی شمس19تا22

حدیث روی شمس الدین19
انسان مسافر نزدبانی است که خود می سازد اما در این سلوک هر پله ای
که زمانی در ارتفاع پست تر 
می توانست سبب ارتقاع آدمی شود
 می تواند موجب سقوط باشد 
پس هر محرک و عاملی که زمانی یکی از پلکان وصل بوده اگر فرسوده شود تبدیل به دام میشود
هین سخن تازه بگو 
تا دوجهان تازه شود...


 انسان چاره ای جز داوطلبانه مردن ندارد و مرگ داوطلبانه یعنی  پرواز
از درون خصایص خشن و حیوانی که جملگی با آز و طمع و نفس آدمی پیوند دارند و شناور شدن در آسمان آبی خصایص لطیف مثل فروتنی و بخشش و آنچه با نهاد آدمی 
سازگار تر است و موجب رضایت درونی انسان
می شود البته با هدایت و رهبری یک پیر و مرشدی همچو شمس که
حضرت بدی را در انسان فطری 
نمی داند بلکه این خوبی است که آدمی فطرتاً به آن نیازمند است: 
خوی بد در ذات تو اصلی نبود
کز بد اصلی نیاید جز جحود 
آن بد عاریتی باشد که او
آرد اقرار و شود او توبه جو
البته شناختن عقده های روانی کار هر کسی نیست :
چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن همی جوید سرش
ورنیاید می کند بالب ترش
خار در پا شد چنین دشوار یاب
خار در دل چون بوده واده جواب
مبحث عقده های روانی و روان شناسی کاربردی جایگاه ویژه ای در عرفان مولانا دارد ...عقده های روانی
 در زنها غالباً با مسائل جنسی و عشق مرتبط است ولی در مردان انواع متعدد دارد ، در کل به برتری و سروری بر دیگران ار تباط می یابد بعضی افراد فضل و فرهیخته بودن را برتر می پندارد به همین خاطر کتابخانه درست می کنند اما کمتر کتاب
 می خوانند
 
 از جملات و کلمات بسیار فاخر استفاده می کنند که بعضاً معانی آن را نمی دانند در کل با آراستن یک شخصیت توخالی در فکر تحت تاثیر قرار دادن دیگران هستند. عده ای این تحت تاثیر قرار دادن را در تملک مادیات و می پندارند و ... البته انسانها چون از درون تاریک و راز اندوده ی خود آگاه نیستند و ماهیت عقده های روانی برآنان پوشیده است پس راه به بیراهه می برند .
کس به زیر دم خرخاری نهد
خر نداند دفع آن بر می جهد

بر جهد آن خار محکم تر زند
عاقلی باید که خاری برکند
خر از بهر دفع خار از سوز و درد
جفته می انداخت و صد جا زخم کرد
و اما تنها با عشق یعنی فانی شدن در اتوپیائی برتر می توان از کبر نفس وا رهید :
افلاطون عشق را واسطه ی انسانها و خدایان می داند که این خلاء را پر
 می کند و سقراط هدف عشق را نه زیبائی ، بلکه باور ساختن زیبائی می داند ، مولانا خود با عشق آغاز می شود و تا همیشه ایام خواهد در خشید :
 همچون فکر عاشقان بی پاوسر
.از آن رو که عشق یافتنی است نه بافتنی ، نمی توان آن را به کمند الفاظ در کشید چنانکه نسیم بهاری را...  ابن
 عربی می گوید هر کسی عشق را تعریف کند عشق را نشناخته است . اگر آن را یافته ای چه بگویم و اگر نیافته ای چه بگویم :
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
 چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
اهل کلام عشق بنده به خدا را انکار می کنند به جهت مباینت کلی که بین خالق و مخلوق است حال آنکه عرفا حتی عشق مجازی را پلی به سوی عشق عرفانی می دانند :
عشق اگر زین سر و یا آن سراست
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
 و اصولاً مولانا هستی جهان را برای عشق می داند :
گر نبودی عشق هستی کی بدی
کی زدی نان بر تو و کی توشدی
 اما عشق قهار است جز با خلوص و صفا نمی سازد انرا با خودبینی و تلون کاری نیست :
عشق قهار است و من مقهور عشق 
چون شکر شیرین شدم از شور عشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
عشق از اول چرا خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود
اما در عشق مجازی ، عاشق به خود عشق می ورزد نه به معشوق ، در چنین مواقعی دوران فراق بسیار زیباتر از دوران وصال می شود
گفتم آن را غرق توست این عقل وجان
گفت رو رو برمن این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیده ای
ای دودیده دوست را چون دیده ای 
ای گرانجان خوار دیدستی مرا
زانکه ارزان خریدستی مرا 
ودر نهایت گرچه
 این عاشق بخارا می رود
 نی به درس و مشق و استا می رود
 عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر ودرس و سبق شان روی اوست
خاموشندو نعره ی تکرار شان
می رود تا عرش و تخت یارشان
شیخ اشراق لذتهای حسی را سایه ای از لذت های عقلی دانسته و همچنین صدرالمتالهین عشق را در همه مراتب هستی ساری می داند و می گوید عشق ورزیدن به خوب رویان به عنوان یک امر طبیعی و بدون هر گونه تکلف دردل وروان بسیاری از اقوام و ملل موجود است و بعد عشق مجازی را به دو نوع عشق نفسانی وعشق حیوانی تقسیم کرده عشق نفسانی از لطافت نفس و پاکیزگی آن ناشی
 می شود اما عشق حیوانی مقتضای نفس اماره است و با فجور و تجاوز و حرص همراه است

https://telegram.me/behzadghasemi44

'

حدیث روی شمس الدین21
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس)

شمس تبریزی می فرماید:

 ( حلاج را هنوز «روح» تمام جمال ننموده بود و اگر نه«انالحق» چگونه گويد!؟ حق كجا و انا كجا!! اين انا چيست؟ اين حرف چيست؟ او در عالم روح نيز اگر غرق بودي حرف كي گنجيدي نون كي گنجيدي گفت! خدا يكي است. گفتم اكنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقه‌اي، صد هزار ذره‌اي در عالم ما پراكنده پژمرده فرو فسرده ا‌ي او خود هست وجود قديم او هست تو را چه چون تو نيستي«الفقر فخري» خواجه كه در همه عالم نمي‌گنجد آن چه فخر مي‌كند فقير است مسكين است پيش نور حق عاجز شده سينه‌ي او در نور حق مي‌سوزد و مي‌گويد كاشكي صد سينه بودي هر روز مي‌سوختي در اين نور و مي‌ريختي و مي‌پوسيدي و ديگري رويانيدي).


چنانکه عرفا و فلاسفه اشراق گفته اند روح
پدیده ای در عالم امر است و انسان مخلوق عالم
خلق پس رابطه ما با روحمان همچون پیوند
روز و شب است که همیشه با همند و بهم نمی رسند
اما
هر چه قدر نشانه های هوشیاری در ما تقلیل یابد
احتمال دارد که روحانیت غیر قابل درک در عالم
هوشیاری
 برای ما بصورت یک خواب هویدا شود
نشانه های آن خوابهایی هستند که از آینده خبر
می دهند... اما این پدیده در عالم هوشیاری قابل
درک نیست ولی با مطالعات تاریخی وجودش را
می توان اثبات کرد 
در خواب هوشیاری انسان در پایین ترین حد ممکن
است هر چه قدر که این هوشیاری کمتر می شود
 خوابهایی که می بینیم بیشتر می شود
ما مدام خواب می بینیم ولی قسمت اندکی از ان
خوابها
را بیاد می آوریم  و تعداد بسیار محدودی از ان
خوابها  قدرت عبور از زندان زمان و مکان را
دارند  که به خوابهای صادق یا پیشگو شهرت دارند
و
نشانی از روحانیت مستور در جسم انسانند
روح را اما حتی در عالم هوشیاری می توان
شناخت :
در مورد روحانیت انسان هم تاریخ می گوید
این
تنها روحهای بزرگ هستند که قادرند پیروزیها
و موفقیتهای نزدیکانشان را ببینند باور کنند
و از موفقیتهای دیگران 
شاد شوند  


اما روح از عالم امر است و بدان عالم کون و
فساد را را ه نیست اما تا زمانیکه اندامهای حسیمان
کاملا از کار نیفتاده اند قادر به درک ان نیستیم
فقط می توانیم نشانه هایی از ان را درک کنیم
همچون نابینایان
افراد نابینا قادر به دیدن نیستند اما بعضا دریافت
کاملتری از بینایان از پدیده های قابل مشاهده
دارند البته این توانایی را از طریق حسهای دیگر
بدست اورده اند و این دریافتهای  
 بیگانه از عالم بینایی را با هم مخلوط کرده و توانسته
اند روشن دل شوند البته اکثر مطلق نابینایان روشن
دل نیستند و در تاریکی مطلق زندگی می کنند
https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس..22
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )

اما افرادی هم از طریق کسب معرفت و پیوند زدن
این معرفت پیرونی به شاخه های حسهایی که
ذکر شد
توانسته اند بر مشکل نابینایی خود بدون بدست
آوردن قدرت بینایی فارق آیند اینان به نور درون
رسیده اند  

کودکان،عقب ماندگان ذهنی، بعضی از انواع بیماریهای روانی و  انسانهای به اصطلاح "احمق"
چون از خود پرستی انسانها کمتر نشانی دارند
راحتتر می توانند با آن عالم ارتباط بر قرار کنند
اما آنان معرفت درک و گزارش دادن آن را ندارند
پس تنها راه کسب معرفت بیرونی و پیوند زدن
این معرفت با ریشه و رگهای احساسات درونی
است اما کسب معرفت انسان را مغرور می کند
چون شناخت به انسان قدرت می دهد و قدرت
غرور می افریند و غرور نفس را فربهه می نماید
و نفس فربهه جز خود را دیدن نتواند
این پارادوکس را  تنها ایمان خواهد گشود

ایمان  
به آزادی به عنوان یک حق زیستی برای همه
و ایمان به برابری انسانها و عدم تجاوز به حریم
دیگری
این ایمان با انسان متولد نمی شه این نفسه
که همزاده انسانه بلکه انسانها این ایمان را باید طلب
 کنند اما چطور؟
با خود شناسی
و طلبگی مدام

با درک این موضوع که زندگی بسیار کوتاه تر از
آن است که می پنداریم
و در نفس آخر بین پیروز و مغلوب چندان تفاوتی
نیست و تنها افرادی پیروزند که ایستاده می میمیرند و آنانکه با خنجر هزاران خیانت ظلم
و ستم و فربهه کردن مدام خود خواهی روح
خود را شرحه شرحه کرده اند اکنون که جسم در
نفس آخر اولین گام تجزیه شدن را بر داشته است
 نیست شده اند چون صاحب یک روح مجروحی هستند که تا ابد در درد
ورنج خواهد سوخت چون روح به وصال رسیده
کرباسی باید باشد حتی فارغ از یک لک کوچک
اما داشتن چنین روحی اکتسابی است و با
 سختگیری بر خود و  آسانگیری بر خلق
بدست می آید
 تجربه ی تلخ تاریخ تمدن  عکس  حرف بالاست و راه اکثریت مردم اینگونه نبوده است...
همه برده فروشان برده های 
آزاد شده بودند چون راحت تر شکنجه می دادند
 یا در اردوگاههای مرگ بیشتر از نگهبانان زندانیانی
که خود شکنجه شده بودند بقیه را آزار می دادند  
اما 
تنها کسانی رستگار می شوند که 
دانسته باشند
روزگار فرخنده را فلسفه ای نیست

زین طلب بنده به کوی او رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس 17،18

حدیث روی شمس الدین17
به قلم بهزاد قاسمی (فانوس )

عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
و
در واقع فراتر از قالب مادی اثیری هست که باعث دمیدن حس حیات به ماده شده است چرا که عالم را سه سر محصور کرده است
جوهر آن
 صورت آن 
و استحاله آن 
و بر اساس عدلیه
عقلی ملا صدرا ثابت نموده است که ماده می تواند
بر اثر استحاله به امری معنوی تبدیل شود یعنی
حرکت جوهری... اما این معنویت چگونه بدست می اید
ظاهرا 
معنویت هسته ایست که دورش را
پوسته مادی فرا گرفته و برای لمس آن باید از زیرکی خلاص شد : 
 زیرکی بفروش و حیرانی بخر.
 زیرکی ظنست و حیرانی نظر. 
اما مسیر زندگی اجتماعی  انسانهای متمدن نما درست بر خلاف این مسیر هست و انسان همیشه سعی کرده
با زیرکی و بدست اوردن رمز و راز فریب دیگران
منافع خود را تضمین نمایند 
هر چند که
عیسی مسیح می فرمود :
 باید مثل کودکان بود تا وارد بهشت شد
پس در مسیر کشف  و ایجاد معنویت درون :
جان انسان مسی است که باید طلا شود ماهی است
در مسیر ترویج خورشید اما در عین حال اژدهایی
است که در مسیر رسیدن به گنج باید توسط قهرمان
کشته شود
اما چگونه :
فریدون فرخ فرشته نبود.
زمشک و زعنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نگویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
و البته
با توصل و رسیدن به جایگاه فکری
و اقدام عملی بدینگونه که 
 شیخ ابوالحسن فرقانی می فرمایند
 هرکه در این سرا درآید 
نانش دهید 
و از ایمانش مپرسید
و جالب است که هنوز هم بدون وجود ماده ای معطر از تربتش عطری خوش   می تراود
و رمز حیات جاودان مگر نه اینست 
فیض آویخته شدن به شمیم انانکه  به معرفت درون دست یافته اند یعنی 
دانائی بدست آورده اند این افراد الزاما دانش آموخته ی مدارس نیستند (دانش حصولی) این اولیا البته 
می توانند افرادی عامی مثل حسام
الدین زرکوب قونوی یا ابوالحسن خرقانی باشند( علم حضوری )
چون همیشه دانش حصولی باعث شفافیت درون
نمیشود بلکه غالبا حجاب آفرین است
و البته حضرت خداوندگار در  بیان داستان رغابت بین رومیان و نگار گران چینی این حقیقت را به زیبایی باز تاب می دهد


چینیان گفتند ما نقاش‌تر
رومیان گفتند ما را کر و فر

گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین

اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقف‌تر بدند

چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما

بود دو خانه مقابل در بدر
زان یکی چینی ستد رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند

هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می‌زدند
همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست

هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها می‌زدند

شه در آمد دید آنجا نقشها
می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها

هر چه آنجا دید اینجا به نمود
دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها
پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دلست
صورت بی منتها را قابلست

صورت بی‌صورت بی حد غیب
ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب

گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه بعرش و فرش و دریا و سمک

زانک محدودست و معدودست آن
آینهٔ دل را نباشد حد بدان

عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست 

  https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس الدین18
به قلم بهزاد قاسمی (فانوس )


رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می‌زدند
همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست

هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها می‌زدند

شه در آمد دید آنجا نقشها
می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها

هر چه آنجا دید اینجا به نمود
دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها
پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دلست
صورت بی منتها را قابلست

صورت بی‌صورت بی حد غیب
ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب

گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه بعرش و فرش و دریا و سمک

زانک محدودست و معدودست آن
آینهٔ دل را نباشد حد بدان

عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل

عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد

تا ابد هر نقش نو کاید برو
می‌نماید بی حجابی اندرو

اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند
می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند

کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نه بر گهر

گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را بر داشتند

تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذیرا یافتست

برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا

پس با صیقل درون می توان همچون آینه نقش هستی را زیباتر از جلوه ی آن در طبیعت به جلوه در آورد و به همان یافتم یافتم ارشمیدوسی رسید
می دانیم
که از ابتدای آفرینش همه ی مردم افتادن میوه از درخت را دیده بودند اما این نیوتن بود که به اشراق لحظه ای دست یافت که در آن لحظه او توانست نیروی جاذبه ی زمین را کشف نماید این کشف و شهود های علمی همیشه با آراستن خود به علم زمانه و پیراستن جان از همان علم
حصولی در مسیر گام نهادن به پیشگاه علم حضوری بدست آمده است 
پیشگوی معبد دلفی می گفت سقراط داناترین مرد آتن است و چون قضیه را به سقراط گفتند جواب داد
مرا دانا می دانند چون  می دانند که می دانم:
نادانم...در واقع 
ازمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را

https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس16

حدیث روی شمس....16
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )


 اساس جهان بینی مولانا بر اساس یک تثلیث  است که در راس این مثلث منبع نامحدود وجود یعنی حضرت دوست قرار دارد و ضلع دیگر جهان محدود است و واسطه ی این دو جهان انسان است که می تواند با جهشی عاشقانه بطرف دوست از تمام محدودیتهای مستقر در جسم فارق شود 

نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم
دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
ده زکات روی خوب ای خوب‌رو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی‌گفتم حلال او می‌گریخت
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست
صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه


  https://telegram.me/behzadghasemi44

حدیث روی شمس15

حدیث روی شمس الدین15
به قلم بهزاد قاسمی(فانوس )
  گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
اما ماجرا به همین جا ختم نمی شود
چون :
وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیترست
این خطا را صد صواب اولیترست
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست
تو ز سرمستان قلاوزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست

و به قولی از حافظ:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بده
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
اما چرا انسان قادر به دیدار حقیقت نیست هر چند که حقیقت جوئی در نهاد و ذات انسانهاست : 
چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی...
اما در اینجا و در بحث تفاوتهای فردی که حتی با داشتن وراثت و تربیت مشترک هم انسانها ممکن است رفتارهای متفاوتی نشان بدهند نقل قولی است از مولانا در مورد شمس 
بدین منوال 
 فقها از سره انکار و عناد  از حضرت مولانا سوال کردند: شراب حلال است یا حرام ؟

{چون همیشه شمس شراب می نوشید و مست بود. }...

به کنایت فرمود: تا که خورد ؟

چه اگر شراب را در دریا ریزند متغیر نشود. و او را مکدر نگرداند و از آن وضو ساختن و خوردن جایز باشد. اما حوضک کوچک را قطره ای شراب بی گمان نجس کند.

جواب صریح آنست که اگر مولانا شمس الدین بنوشد او را هر چیز مباح است،چو حکم دریا دارد. و اگر چون توئی خورد نان جوئینت هم حرام است.....
چرا که
 گفت فرعونی انا الحق گشت پست  گفت منصوری اناالحق و برست  

https://telegram.me/behzadghasemi44